۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

اتوبیوگرافی یک جنازه


خواننده عزیز! اکنون که در حال خواندن این متن هستی ، من ، به عنوان یک جنازه در سالن تشخیص پزشکی قانونی ، دراز به دراز افتاده ام و چندین پزشک در حال تلاش برای تشخیص دلیل جنازه شدن اینجانب هستند . قبل از اینکه به این سالن بیایم در یک سردخانه بودم که بوی مرکبات و هندوانه می داد . در این لحظات بین علما کاملا اختلاف نظر وجود دارد . یکی از آنها معتقد است که من بر اثر اصابت یک گلوله از یک سلاح کمری کالیبر کوچک که اسلحه سازمانی هیچ نهاد رسمی نیست مرده ام . یکی دیگری می گوید یک خودروی سرقتی از روی من رد شده است و مرده ام . پزشک دیگری حدس می زند که بر اثر اصابت یک جسم سخت مرده ام . پزشک دیگری هم می گوید من بر اثر مسمومیت غذایی خودکشی کرده ام و مرده ام . خودم هم هنوز نمی دانم چطوری مرده ام . خیلی هم فرقی نمی کند که دلیل مردنم چه بوده است . مهم این است که من الان به عنوان یک جنازه در سالن تشخیص پزشکی قانونی ، دراز به دراز افتاده ام . تصمیم گرفتم تا زمانی که دلیل مردنم معلوم می شود ، سرگذشت خودم را برای شما شرح دهم تا حوصله ام خیلی سر نرود .
وقتی که اینجانب به عنوان یک جنین در شکم مادرم بودم ، در بیرون از آن فضا اتفاقاتی افتاده بود . گاهی اوقات می شنیدم که می گفتند رژیم عوض شده است و بعد از شاه نوبت آمریکاست و وقت آن رسیده است که جامعه بی طبقه داشته باشیم و باید همه چیز رایگان باشد و همه باید کار کنند و درس بخوانند و اصلا همه آزادند هر طور دوست دارند فکر کنند و یک سری حرفهای خیلی قشنگی که باعث می شد من آرزو کنم زودتر به دنیا بیایم . به هر تقدیر تا آمدم به خودم بجنبم و به دنیا بیایم ، اوضاع قمر در عقرب شد و تحریم اقتصادی شروع شد و بعد از مدتی هم جنگ شد . بر خلاف نی نی های قبلی ، من و هم سن و سالهایم مجبور شدیم در کهنه های پارچه ای به جای پوشک های نرم و لطیف ، گلاب به رویتان یک کارهایی بکنیم . مادرهایمان هم که بنا به دلایل مختلفی که اگر بخواهم بیان کنم ، احتمالا به اتهام تشویش اذهان عمومی محاکمه خواهم شد ، دچار اضطراب بودند و خیلی تحمل ونگ ونگ ما را نداشتند . از طرفی به خاطر شرایط اقتصادی جنگ دچار سوء تغذیه هم بودند و خیلی توفیق تغذیه ما با شیر مادر را نداشتند . شیر خشکمان هم کوپنی و سهمیه ای شد . بگذریم ! وقت مدرسه رفتنم که رسید متوجه شدم که پدرم به همراه پدر دوستان دیگرم ، رفتارشان عوض شده است . مدتی بود که عصرها وقتی از سرکار برمی گشتند زیرانداز و غذا و چای برمی داشتند و از خانه بیرون می رفتند و شب هم بر نمی گشتند . اول فکر می کردم برای خوشگذرانی و شب نشینی می روند . خیلی از دست پدرم ناراحت بودم . دوستان دیگرم هم از دست پدرانشان خیلی ناراحت بودند . اما بعد همه ما از پدرانمان خجالت کشیدیم . چون فهمیدیم که آنها شبها پشت در مدرسه ها صف می کشیدند و می خوابیدند تا ما را در مدرسه ثبت نام کنند . وارد دبستان که شدم ، همه چیز سهمیه ای بود . مثلا سهمیه یک سال من در کلاس اول به این شرح بود : دفتر چهل برگ هشت عدد ؛ دفتر شصت برگ چهار عدد ؛ دفتر صد برگ را به بچه های کلاس سوم و بالاتر می دادند ؛ مداد سیاه دوازده عدد ؛ مداد قرمز چهار عدد ؛ پاک کن دو عدد ؛ مدادتراش دو عدد ؛ خودکار هم مخصوص بچه های کلاس سوم و بالاتر بود . در آن سالها همه ما شب و روز منتظر بودیم سقف خانه بر اثر برخورد بمب یا موشک روی سرمان خراب شود یا اینکه یک نفر زنگ خانه را بزند و بگوید فلان قوم و خویش را در عملیات جنگی از دست داده ایم . همیشه ساعت سه و نیم یا چهار بعد ازظهر گوشمان را به رادیو می چسباندیم تا ببینیم عزیزانی که در جبهه داشته ایم خبر سلامتیشان را از طریق آن برنامه رادیویی اعلام می کنند یا نه ! البته در مدرسه به ما می گفتند اصلا نباید نگران باشیم چون بهشت متعلق به ماست و بقیه مردم جهان به جهنم می روند . به هر حال آن سالها گذشت و ما بزرگتر شدیم . حالا دیگر دانش آموز راهنمایی و دبیرستان بودیم . ناگهان مسوولان خیلی محترم تصمیم گرفتند سیستم آموزش و پرورش را از این رو به آن رو کنند . یک گروه از ما شدیم دانش آموز نظام قدیم و یک گروه دیگرمان هم شدیم دانش آموز نظام جدید . هر کداممان با سیستم خودمان درس می خواندیم و قرار بود بعدا با هم برای ورود به دانشگاه رقابت کنیم . خیلی با حال بود که همزمان در یک مملکت دو سیستم آموزشی وجود داشت ! دوستان ما که نظام جدید بودند یک سال زودتر از ما دیپلم می گرفتند اما باید یک سال صبر می کردند تا با ما برای دانشگاه رقابت کنند . سیستم کنکور هم هر سال فرق می کرد . در واقع بیشتر به این بستگی داشت که اکثریت مسوولان محترم ، فرزندانشان ، دانش آموز چه نظامی باشند . در این صورت مسلما همه دانش آموزان آن نظام آموزشی در کنکور آن سال خوش به حالشان می شد . البته عیبی نداشت چون بالاخره قرار بود همه ما بعدا به بهشت برویم . بعد یکهو دوم خرداد شد و خاتمی رییس جمهور شد . خیلی روزهای خوبی بود . خیلی خوشحال بودیم . خیلی در دنیا به کشورمان احترام می گذاشتند . در همان سال بعد از 20 سال تیم ملی فوتبال به جام جهانی رسید . کلی در خیابانها خوشحالی کردیم . کلا روزگار خوبی بود . آدم از اینکه دانشجو بود لذت می برد . دانشگاه خیلی جای خوبی بود . در واقع خوشت می آمد که روز و شب در دانشگاه بمانی . آخیش ! یادش به خیر ! البته خب در همان سالها یک بار یک عده زیادی آمدند به کوی دانشگاه و یک مقدار اندکی کتک کاری شد . بعد هم معلوم شد که همه این کتک کاری به این خاطر بوده که سرباز وظیفه اروجعلی ببرزاده که از نیروهای تحت امر سردار فرهاد نظری بود ، می خواسته یک ریش تراش بدزد . ولی از همه اینها که بگذریم دوره خاتمی ، خیلی دوره خوبی بود . خیلی خوش می گذشت . همین الان هم که جنازه هستم و یاد آن دوران می افتم دلم می خواهد زنده شوم و دوباره زندگی کنم . بعدش دقیقا موقعی که داشتم از دانشگاه بیرون می آمدم خاتمی رفت و آن آقا آمد ! ظاهرا همه آن چیزهایی که به من و هم سن و سالهای من در همه دوران زندگی به عنوان خوب و بد یاد داده بودند وارونه بوده و طبق چیزی که آن آقا و دوستانش می گفتند یک چیز دیگری بود . به هر حال آن آقا که آمد کلا دو سال زندگی من از بین رفت . خدای ناکرده فکر نکنید به خاطر آن آقا این اتفاق افتاد . نه خیر ! به این خاطر که من سرباز شدم و در یک جایی که آخرش هم نفهمیدم سازمان نظامی بود یا سازمان فرهنگی بود یا سازمان اقتصادی بود یا سازمان امنیتی ، دو سال روز و شب را همینطوری باری به هر جهت و بیخود و بی حاصل گذراندم و البته بعدش به من گفتند حالا که این دو سال را اینطوری گذراندی ، مرد شدی . من هم فهمیدم که قاعدتا قبل از آن دو سال خیلی نامرد بودم یا شاید هم تغییر جنسیت داده ام و خودم نفهمیده ام . البته چون قرار بود به بهشت بروم خیلی هم ناراحت نبودم . بعد از آن دو سال به خودم آمدم و دیدم خیلی از دوستان قدیمی من ، مهاجرت نخبگان کرده اند ! البته قبل از آن آقا به این پدیده می گفتند فرار مغزها ! من هم به جای اینکه مهاجرت نخبگان کنم تصمیم گرفتم کار پیدا کنم . به هر حال ناسلامتی جزو تحصیلکردگان این مملکت بودم و قاعدتا باید کاری برایم پیدا می شد . هر چه گشتم کار مناسبی پیدا نشد . به هر حال با کارهای موقتی خودم را سرگرم می کردم . تا اینکه خانم والده و خانم بزرگ و بقیه بزرگان ، تصمیم گرفتند که من باید ازدواج کنم . اینجانب هم انصافا همه تلاشم را کردم که این اتفاق نیفتد اما به هر حال ، کار از کار گذشت و طفلک دختر مردم ، قبول کرد همسر من بشود ! بعد از ازدواج ، به مشکل بیکاری ، موضوع اجاره نشینی و تامین مخارج زندگی را هم اضافه کردم تا شانس به بهشت رفتنم را بیشتر کنم . تا اینکه چند وقت پیش ، من و خیلی های دیگر فکر می کردیم قرار است انتخابات برگزار بشود و به همین خاطر خیلی خوشحال بودیم و تلاش می کردیم . اما در روز موعود فهمیدیم انتخابات قبلا برگزار شده بود و ما بیخودی خوشحال بوده ایم . فکر می کردم چون خیلی هم سنی از من نگذشته ، فعلا زندگی می کنم و در آینده شرایط بهتری پیدا خواهد شد . بگذریم ! در نهایت الان کار به جایی رسیده است که من در سالن تشخیص پزشکی قانونی ، دراز به دراز افتاده ام و همین لحظاتی پیش پزشکان به این نتیجه رسیدند که من به خاطر امواج پارازیتی دچار مشکل مغزی شده ام و مرده ام ، اما در راستای عدم اقدام امنیت ملی قرار شد به خانواده ام بگویند که من در اثر ایست قلبی ناشی از آلودگی هوا مرده ام . البته مهم نیست چون بالاخره به بهشت می روم . راستی تا یادم نرفته بگویم که آن دو ملک معروف هم به دلیل مشغله فراوانی که این روزها دارند پیش از آنکه مرا به قبر منتقل کنند برای انجام وظیفه آمدند . یکیشان به طور ددمنشانه ای شبیه یکی از کسانی بود که در دوران زندگیم در تلویزیون بارها دیده بودم و آن یکی هم به طرز بی رحمانه ای و به شدیدترین شکل شبیه یکی دیگر از کسانی بود که در دوران زندگیم بارها در تلویزیون دیده بودم . در این لحظات ، چون باید خودم را برای رفتن به بهشت آماده کنم مجبورم نوشتن زندگینامه را به پایان برسانم .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

لینک شد به سایت مادر فساد،بالاترین!

همکار جنازه گفت...

خدا بیامرز قلم واضحی داشت . فاتحهههههههههههههههههههههههههههههه