۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

بدرود ! ای سال بی رحم


دیدی بالاخره دوران حکمروایی تو هم به پایان رسید ؟ دیدی که دست آخر زمستان سر آمد ؟ دیدی که آن هم ناز و تنعمت ، عاقبت در قدم باد صبا آخر شد ؟ حالا می خواهی به چه بنازی ؟ چه در چنته داری که به آن بنازی ؟ پارسال ، در چنین روزها و لحظاتی ، امید و شور فراوانی در دل همه کسانی بود که تو را انتظار می کشیدند . کسان زیادی بودند که با شوق منتظر تو بودند . و تو در مقابل برای آن جمع مشتاقان ، چنگ و دندان کشیدی و آنجا که باید حیات می بخشیدی ، جان افراد را ستاندی . یکی را در بستر بیماری سلب حیات کردی و آن دیگری را با گلوله کشتی و آن یکی را در سیاهچاله های مخوفی که آدمی می پنداشت سالهاست که به افسانه ها پیوسته اند و نمونه آنها دیگر نیست ، قبض روح کردی . اما آخر که چه ؟ تو می روی و ما می مانیم . زندگی می ماند . زمستان عمرت به پایان رسید تا بهار زندگی شکوفا گردد . ای بینوا ! شروعت با سیب زمینی بود . یادت می آید ؟ آیا کهولت به تو اجازه می دهد به خاطر بیاوری امیدهایی را که ما و همه آنها که بیشمارند به بهارت بسته بودیم ؟ ما به احترام بهار تو ، سبز شدیم تا باور کنیم و زندگی کنیم زندگی را . اما ، تو گویا با زندگی بیگانه بودی ! گویا با شادی سر جنگ داشتی ! گویا رخت عزا و رنگ سیاه را از سبزی و زندگی ، دوست تر داشتی . و این چنین است که سرنوشت ، تو را به پایان زندگیت رسانده است . سبز نماد زندگی بود ، اما تو ضحاک وار آن را درفش کاویانی پنداشتی و برای محو آن حکم بر سیاه پوشی و سیاه بینی دادی . ما در آغاز تو ، صداقت را تشنه بودیم و تو دروغ را بر ما تحمیل کردی . ما اخلاقیات را طلب می کردیم و تو توجیه پذیر بودن وسیله با هدف را تجویز می کردی . تو سلب زندگی می کردی و ما ماموران قبض روحت را پاسدار بودیم ، مبادا گزندی به آنها برسد . تو بیرحمی می کردی و ما به تو و به اذنابت ترحم ! گویا تو از بهارت ، زمستان بودی ! می دانی حضیض بیچارگیت کجا بود ؟ آنجا که هر چه بیرحم تر می شدی ، زمستانت بی رمق تر می شد . بهارت را زمستان کردی تا بخشکانی ریشه امید و زندگی را و ما ایستادیم و ایستادیم و ایستادیم و در چشمانت زل زدیم و لبخندی به چهره بیرحم و بی احساست هدیه کردیم و چنین شد که زمستانت خیلی زود مرد و بهاری شد . اما برایت متاسفم ! ما دیگر چیزی از تو نمی خواهیم و نمی توانیم که بخواهیم ! حتی اگر در وسط زمستان مانند بهار ، باشی . تو باید بروی و می روی ! می روی و از خودت ننگ و بدنامی بر جا می گذاری ! چرا که روزی که می توانستی آن همه امید و استقبال باشکوهی که از تو می شد را قدر نهی ، سر ناسازگاری و جنگ داشتی و گل را با گلوله پاسخ گفتی . تو ، ای منادی مرگ ، می روی ، ولی زندگی و امید می ماند . ما که سال گذشته را دندان بر جگر ، بیدادت را بردباری کردیم ، می مانیم تا در بهار جدید ، آغاز کنیم نوعی دیگر از صبر و استقامت را ! ما بردباری می کنیم تا بهار از پس بهار برسد . بدرود ای سال دروغ ! بدرود ای سال بی رحم ! بدرود ای سال بی عاطفه ! و درود بر تو ای سال صبر و استقامت ! امیدوارم تو از سالی که گذشت درسهای لازم را آموخته باشی و چنان زندگی کنی که وقتی به سن سال کنونی رسیدی ، جوری دیگر تو را بدرود گوییم . بدان که راه سبز امید ما هنوز ادامه دارد . و ای سال صبر و استقامت !
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاک است

۳ نظر:

ناشناس گفت...

عااااالی بود

شیوا-دلشوره های من گفت...

سال صبر...صبر...صبر..
..
جز امید بستن کاری نمیشود.

Gh.F گفت...

عالی بود....البته مثل همیشه
می ایستیم تا "سبز"مان را به یغما نبرند