۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

اعترافات بی فشار انجام شد


به دنبال انتشار اعترافات تکان دهنده ما که موجب رسوایی جریانهای مخملی و رنگی شد گروهی اقدام به شبهه افکنی و ایجاد شایعه در جامعه نمودند وتلاش کردند چنین القا کنند که ما وقتی در حال فشرده شدن بودیم اعتراف کردیم و حتی گفتند این فشار از فشاری که چاوز به بعضی ها داد بیشتر بوده است.اینجانب ضمن تکذیب این ماجرا و کوبیدن مشت محکم بر دهان استکبار جهانی ، به ویژه حزب مشارکت ، سازمان مجاهدین ، مصطفی تاج زاده ، محمد علی ابطحی و همه سفارتهای خارجی به جز روسیه، شرح اتفاقاتی که منجر به اعتراف بنده شد به اطلاع عموم ملت شریف (هواداران نامزد مذکور) می رسانم تا جز جیگر بزنند همه شبهه افکنان بی تربیت: یک روز صبح که از منزل خارج شدم کمی که رفتم حس کردم یک عدد خودروی پژوی جی ال ایکس(مدلش غیر از 83 بود چون هنوز آتش نگرفته بود) مشغول مراقبت و نگهداری از من است.کمی که جلوتر رفتم یکی از سرنشینان خودرو مذکور که گویا نگران خسته شدن من بود پیاده شد و گفت : عزیزم در این هوای آلوده پیاده نرو.برای ریه هایت مضر است.ما تو را به مقصد می رسانیم.من هم گفتم:خیلی ممنون!مزاحم نمی شوم.اگر اجازه بدهید پیاده می روم.ایشان مجددا اصرار کردند و وقتی دیدند من خیلی تعارفی هستم یکی از دوستانشان را صدا کرده و دو نفری با هم مرا وارد خودرو کردند.بعد هم گفتند چون این روزها اصولا اراذل و اوبا ش زیاد شده اند برای اینکه یک وقت خدای ناکرده سلامتی من به خطر نیفتد سرم را پایین نگه دارم.در تمام طول مسیر به این خاطر که پایین نگه داشتن سرم باعث خستگیم نشود همان آقایی که خیلی تعارف می کرد ، سرم را نوازش می کرد و به من حرفهای عاشقانه می زد.بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدیم.دوستان گفتند دیدن صحنه های زشت جامعه در این روزها برای روحیه شما خوب نیست.اجازه بده چشمانت را به روی این حقایق زشت ببندیم.من هم چون همیشه حرف حق را می پذیرم قبول کردم.کمی که رفتیم دری باز شد و طبیعتا بعد از رد شدن ما بسته شد.به من گفتند: بفرمایید بنشینید خسته می شوید.من هم گفتم:شما بفرمایید.یک آقایی گفت:اااااااااه!چقدر تعارف می کنی!بنیشن.بعد مرا با محبت نشاند و شروع به گپ و گفت و گو کردیم.من خیلی خوشحال بودم که حقایق زشت اطراف را نمی بینم.این دوستان کلا مهربان بودند.برایم شربت آوردند و از اشعار حافظ ، خیام و لورکا با هم حرف زدیم.وقت ناهار که شد منوی کاملی ر اختیار من گذاشتند و گفتند انتخاب کن.من هم به یاد آن سکانس دوست داشتنی سریال هزاردستان در گراند هتل ، نون و ماست سفارش دادم.بعد از صرف ناهار خواستم چرت بزنم که آقای ورزشکاری (البته من ایشان را نمی دیدم و الان متوجه می شوید چگونه فهمیدم ایشان ورزشکار است) در حالی که یقه مرا می تکاند گفت:دوست عزیزم!بعد از ناهار چرت نزن باعث گنده شدن شکمت می شود.بیا با هم ورزش رزمی تمرین کنیم.فهمیدم که ایشان برای رقابتهای جهانی ورزشی نیروهای مسلح آماده می شود و به دنبال حریف تمرینی می گردد.تمرین خوبی بود.غذایم هضم ، استخوانهایم نرم و بدنم به خوبی آماده شد.از همان زمان تصمیم گرفتم همیشه بعد از غذا ورزش کنم.این همه مهربانی باعث شد که من به خودم و به گذشته سیاه و ننگینم و دوستان نابابی که در اعترافاتم به ایشان اشاره کردم ، فکر کنم.اگر چه چشمم نمی دید اما چشم بصیرتم باز شده بود.قبل از صرف شام ، با چند نفر از دوستان که صداهای نسبتا مردانه ای داشتند کمی گفت و گو کردیم و ایشان درباره کیفیت تمرینهای رزمی بعد از ظهر از من سوال کردند.یکی از ایشان که احتمالا متخصص تغذیه بود به من پیشنهاد کرد شام چیزی کوفت نکنم! (ما با هم زود صمیمی شدیم و با هم شوخی داشتیم) البته کمی شیشه نوشابه برای رفع تشنگی به من دادند. یواش یواش به نیمه های شب نزدیک می شدیم.یکی از عزیزان گفت:شما مهمان ما هستید و ما از مهمان خوب پذیرایی می کنیم.یعنی مرام ما اینه که از مهمان خوب پذیرایی کنیم.برای زمان خواب چه نوع موزیکی را ترجیح می دهی که دستور پخش بدهیم.من هم در حالی که از این همه محبت به هیجان آمده بودم گفتم :اگر لطف کنید آسمان عشق استاد شجریان را پخش کنید خیلی ممنون خواهم شد.یکی از دوستان گفت:به خاطر نامه اخیر شجریان از لحاظ شرعی و اخلاقی درست نیست بدون اجازه ایشان آثارشان را پخش کنیم.اگر موافقی برایت موسیقی کلاسیک پخش کنیم.من هم استقبال کردم.جایتان خالی تا خود صبح ، چهار فصل ویوالدی ، سمفونی 9 بتهوون و مجموعه آثار موتسارت ، باخ و شوپن را برایم پخش کردند و برای اینکه برایم خسته کننده نباشد در لا به لای آن آثاری از حاج منصور ارضی و حاج سعید حدادیان پخش کردند.من از این همه مهمان نوازی شرمنده بودم.اما داشت صبح می شد و من دلم برای خانه و زندگی تنگ شده بود.از طرفی در مقابل این همه محبت دچار معذوریت اخلاقی بودم.پس خواهش کردم عده ای خبرنگار را دعوت کنند تا من به شکرانه این مهمان نوازی صمیمانه از گذشته ننگینم تبری بجویم.بعد از انجام آن مصاحبه شجاعانه که همگی خوانده اید دوباره با چشمانی بسته بر حقایق زشت (و البته چشمان بصیرت گشوده) سوار همان خودرو شدیم و به سمت مقصد جدید حرکت کردیم.نرسیده به مقصد ، خودرو در یک کوچه خلوت (که بعدها فهمیدم محل دستگیر کردن است نه کشتن) توقف و دوستان گفتند عزیزم با همین چشمان بسته پیاده شو و مراقب باش که گم نشوی.خودت بعدا چشمانت را باز کن.من هم خیلی تشکر کردم و امروز در خدمت شما ملت شریف هستم و معتقدم به جز روسیه مرگ بر خارج توضیح عکس:شیشه نوشابه ای که دوستان به من دادند ، کوکاکولا نبوده و درش را قبلا باز نموده و بخش بیشترش به منظور جلوگیری از بالا رفتن قند خون من ، مصرف شده بود.فلذا ، عکس تزیینی است

هیچ نظری موجود نیست: