۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

ایران!تو بلند اختر و پورشور بمان


داستان مردم ما و زمانه ای که در آن به سر می بریم ، داستانی مملو از تلخیها و سختیها توام با امید و آرزوی بسیار است.کمی تامل در آنچه که در حدود 50 روز گذشته بر این ملک و ملت رفته است در نگاه نخست حاصلی جز اندوه و غم و خشمی که به اجبار باید آن را فرو داد ندارد.ولی کمی که عمیق تر به آن می نگری می توان امیدوار بود که مردم ایران در آینده ای نه چندان دور و در پناه مدنیت و شعور بالایی که از خود نشان دادند به آرمانها و آرزوهای فراوان و منطقی که در سر دارند خواهند رسید.اگر چه در این روزها وشبها تلاش من ، مانند بسیاری از دوستان دیگر این بوده است که با شوخی و سرخوشی این دوران را بگذرانیم اما نمی توان منکر تلخیهای خانه کرده در وجودمان شویم.نمی توان تصویر ندا و بسیاری از شهدای این روزها را از ذهن بیرون کرد.نمی توان بر رنج و درد مجروحان چشمها را بست.نمی توان فراموش کرد که بسیاری از دوستان گمنام و بزرگان نام آور ما بیش از سه هفته است که بی هیچ جرم و جنایتی محبوسند و جنایتکاران واقعی دم از عدالت و اجرای قانون می زنند.هیچ منطق و وجدان منصفی نمی تواند بپذیرد که سعید حجاریان با آنهمه رنج ناشی از ترور کوردلان مدعی مسلمانی، این روزها در حبس رژیمی باشد که مدعی اسلام و عدالت است.هیچ قانونی نمی تواند دلیل روشنی برای حبس محمدعلی ابطحی و چهره های دیگر اصلاح طلب این مملکت پیدا کند.کما اینکه هیچ انسان منصف و بی طرفی دلیل این همه فحاشی و تهمت و توهین به میرحسین موسوی و سیدمحمد خاتمی را نمی فهمد.بسیار مضحک است که کسانی که نماد قانون شکنی و خشونت گرایی دهه 80 دانشگاهها بودند و امروز نیز از خشونت دوستانشان دفاع می کنند ، در روزنامه خود دم از قانون و مخالفت با آنچه از دید آنها خشونت است، می زنند.اما،من مانند همه دوستان دیگر سخت امیدوار و خوشبینم.شک ندارم که حرکت اطلاح طلبانه و قانونی مردم ایران به زودی به نتیجه می رسد.باید امیدوار بود.از حبس و خشونت نباید هراسید.می توان به ظاهر ساکت ماند.سکوتی که فریادش کر کننده تر از هزاران فریاد و هیاهو باشد.سکوتی که در ابتدا رضایت ارباب قدرت و خشونت را فراهم کند اما آن زمان که به عمق آن بیندیشند(البته اگر هنوز قدرت اندیشیدن داشته باشند)از هولناکی آن سکوت، خوابشان آشفته شود.بگذریم.بعضی وقتها در خلوت و تنهایی با خود دل نوشته هایی را زمزمه می کنم که گاهی اوقات موزون از آب در می آید.آنچه امروز برای شما دوستان در این ستون می نویسم یکی از همین دل نوشته هاست که سحرگاه یک روز زمستانی در سال 1387 هنگامی که مشغول یک پیاده روی اجباری بودم به ذهنم رسید.آن زمان نیز مانند امروز، درگیر بسیاری بیم ها وامیدها برای این خاک بودم و امروز نیز.احساس می کنم آنچه در پی، می نویسم چندان بی ارتباط با شرایط امروز نیست

دانی که ز غربت تو حالم چون است

بنگر زغمت دو دیده ام میگون است

دیدم که به دامن سبدی گل داری

افسوس!ندیدم که دوچشمت خون است

گفتند حریفان که مبر نام وطن

تا عاقبتش کار،به دست دون است

شب می رود و سپیده آخر بدمد

خوش آنکه ببینم که سحر گلگون است

ایران!تو بلند اختر و پرشور بمان

گرچه مِحنت ز حد تو افزون است

فردا رسد و دشمن دونت برود

اما به وطن ز ظلم خود مدیون است

هیچ نظری موجود نیست: