۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

یک پیشنهاد نوروزانه : بوی نوروز


در طول یک هفته ای که از سال نو خورشیدی می گذرد ، سوژه های متفاوتی را برای نوشتن درنظر داشتم که راستش را بخواهید بنا به یک دلیل ساده از پرداختن به آنها اجتناب کردم . دلیل ساده ای هم که به آن اشاره کردم ، نوروز بود . سالی که پشت سر گذاشتیم ، سالی سخت و پرتنش و چنان که در مطلب قبلی هم گفتم بی رحم بود . به همین دلیل چندان مناسب حال و احوال خودم و همه مخاطبان طربخانه خاک ندیدم که در نخستین روزهای سال چنان بنویسم و درباره چیزهایی بنویسم که یادآور تلخی ها و بدیها باشد . روزهای نوروز پاک تر و زیباتر از آنند که از بدیها و کژیها بگوییم و به آنها بپردازیم . پس بگذارید چند روزی نه به آن آقا و نه به هیچ چیز بی ارزش و دون دیگری که در این دنیا وجود دارد نیندیشیم و شاد باشیم . می دانید که گاهی اوقات شاد بودن قومی ، حکم شکنجه برای اقلیتی را دارد ! از این رو فرصت را مغتنم می شمارم و این مطلب را به معرفی یک اثر موسیقی زیبا و جاودانه اختصاص داده و به همه دوستان پیشنهاد می کنم ، شنیدن آن را از دست ندهند .
"بوی نوروز" نام آلبوم موسیقی است که سالها پیش گروه دستان با سرپرستی حمید متبسم و با صدای زنده یاد ایرج بسطامی آن را اجرا کردند . حمید متبسم ، پایه گذار و سرپرست گروه دستان ، در اجرای این اثر نوازندگی تار را برعهده دارد و بیژن کامکار ، دف و دایره ، مرتضی اعیان ، تنبک ، پشنگ کامکار ، سنتور ، اردشیر کامکار ، کمانچه و قیچک ، محمد علی کیانی نژاد ، نی ، کیهان کلهر ، کمانچه ، حسین بهروزی نیا ، بربط و سیامک نعمت ناصر ، تار این اثر شنیدنی را نواخته اند . نگاهی گذرا به اسامی ذکر شده ، نشان دهنده قوت و غنای این اثر از لحاظ فهم و درک و قدرت نوازندگی پدیدآورندگان این آلبوم است . در کنار توانمندیهای شخصی اعضای گروه ، تنظیم و سازبندی مناسب قطعات و همچنین تکنوازیهای قابل توجه ، ترکیبی شنیدنی از موسیقی ایرانی را فراهم آورده است . به همه اینها باید قدرت صدا و قابلیتهای خوانندگی زنده یاد ایرج بسطامی را نیز اضافه کرد که در زمان اجرای این آلبوم به اوج پختگی خود رسیده بود و چه بی رحم و بی سلیقه بود زمین لرزه بم که این مرغ خوش الحان را از بوستان موسیقی ایرانی دریغ نمود . روی نخست این آلبوم موسیقی با تصنیف معروف شیدا (عقرب زلف کجت با قمر قرینه) آغاز می شود و پس از آن تصنیف زیبای باده شبگیر بر روی شعر حافظ و سپس گروه نوازی در مایه چهارگاه ، فضایی پرتحرک و بانشاط در این اثر پدید می آورد . در بخش دوم این آلبوم ابتدا مقدمه بوی نوروز و قطعه جنگ و صلح که یکی از جاودانه ترین قطعات ساخته شده توسط زنده یاد استاد علی اکبرخان شهنازی است اجرا شده و پس از اجرای یک چهرمضراب ، تصنیف بوی نوروز بر روی شعری از سعدی اجرا می شود . فضای کلی این اثر ، فضایی بهارانه و شاد است که به دلیل ریشه دار بودن همه قطعات در پس زمینه گوش موسیقایی ایرانی ، حالتی نوستالژیک نیز به این آلبوم می بخشد . در مجموع آلبوم مذکور از جمله آثاری است که به نظر نگارنده ارزش نگهداری در آرشیو شخصی یکایک علاقمندان به فرهنگ و هنر ایرانی را دارد .
از دوستان عزیزم که صاحبنظر در حوزه موسیقی ایرانی هستند ، خواهش می کنم که این نوشتار را به حساب نقدنگاری یا اظهارنظر تخصصی نگذارند و به چشم پیشنهادی نوروزانه به آن بنگرند . در ضمن این را هم اضافه کنم که خیلی مایل بودم آلبوم جدید سالار عقیلی را خریداری کرده و آن را بشنوم ، اما وقتی متوجه شدم که انتشارات سروش ، که وابسته به رسانه دروغ است ناشر این اثر می باشد ، از خرید آن منصرف شدم . امیدوارم سالار عقیلی و همه اهل فرهنگ و هنر دغدغه های کاملا جدی هواداران و علاقمندان به فرهنگ و هنر ایرانی را در همکاری های خود بیش از پیش لحاظ نمایند .

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

بدرود ! ای سال بی رحم


دیدی بالاخره دوران حکمروایی تو هم به پایان رسید ؟ دیدی که دست آخر زمستان سر آمد ؟ دیدی که آن هم ناز و تنعمت ، عاقبت در قدم باد صبا آخر شد ؟ حالا می خواهی به چه بنازی ؟ چه در چنته داری که به آن بنازی ؟ پارسال ، در چنین روزها و لحظاتی ، امید و شور فراوانی در دل همه کسانی بود که تو را انتظار می کشیدند . کسان زیادی بودند که با شوق منتظر تو بودند . و تو در مقابل برای آن جمع مشتاقان ، چنگ و دندان کشیدی و آنجا که باید حیات می بخشیدی ، جان افراد را ستاندی . یکی را در بستر بیماری سلب حیات کردی و آن دیگری را با گلوله کشتی و آن یکی را در سیاهچاله های مخوفی که آدمی می پنداشت سالهاست که به افسانه ها پیوسته اند و نمونه آنها دیگر نیست ، قبض روح کردی . اما آخر که چه ؟ تو می روی و ما می مانیم . زندگی می ماند . زمستان عمرت به پایان رسید تا بهار زندگی شکوفا گردد . ای بینوا ! شروعت با سیب زمینی بود . یادت می آید ؟ آیا کهولت به تو اجازه می دهد به خاطر بیاوری امیدهایی را که ما و همه آنها که بیشمارند به بهارت بسته بودیم ؟ ما به احترام بهار تو ، سبز شدیم تا باور کنیم و زندگی کنیم زندگی را . اما ، تو گویا با زندگی بیگانه بودی ! گویا با شادی سر جنگ داشتی ! گویا رخت عزا و رنگ سیاه را از سبزی و زندگی ، دوست تر داشتی . و این چنین است که سرنوشت ، تو را به پایان زندگیت رسانده است . سبز نماد زندگی بود ، اما تو ضحاک وار آن را درفش کاویانی پنداشتی و برای محو آن حکم بر سیاه پوشی و سیاه بینی دادی . ما در آغاز تو ، صداقت را تشنه بودیم و تو دروغ را بر ما تحمیل کردی . ما اخلاقیات را طلب می کردیم و تو توجیه پذیر بودن وسیله با هدف را تجویز می کردی . تو سلب زندگی می کردی و ما ماموران قبض روحت را پاسدار بودیم ، مبادا گزندی به آنها برسد . تو بیرحمی می کردی و ما به تو و به اذنابت ترحم ! گویا تو از بهارت ، زمستان بودی ! می دانی حضیض بیچارگیت کجا بود ؟ آنجا که هر چه بیرحم تر می شدی ، زمستانت بی رمق تر می شد . بهارت را زمستان کردی تا بخشکانی ریشه امید و زندگی را و ما ایستادیم و ایستادیم و ایستادیم و در چشمانت زل زدیم و لبخندی به چهره بیرحم و بی احساست هدیه کردیم و چنین شد که زمستانت خیلی زود مرد و بهاری شد . اما برایت متاسفم ! ما دیگر چیزی از تو نمی خواهیم و نمی توانیم که بخواهیم ! حتی اگر در وسط زمستان مانند بهار ، باشی . تو باید بروی و می روی ! می روی و از خودت ننگ و بدنامی بر جا می گذاری ! چرا که روزی که می توانستی آن همه امید و استقبال باشکوهی که از تو می شد را قدر نهی ، سر ناسازگاری و جنگ داشتی و گل را با گلوله پاسخ گفتی . تو ، ای منادی مرگ ، می روی ، ولی زندگی و امید می ماند . ما که سال گذشته را دندان بر جگر ، بیدادت را بردباری کردیم ، می مانیم تا در بهار جدید ، آغاز کنیم نوعی دیگر از صبر و استقامت را ! ما بردباری می کنیم تا بهار از پس بهار برسد . بدرود ای سال دروغ ! بدرود ای سال بی رحم ! بدرود ای سال بی عاطفه ! و درود بر تو ای سال صبر و استقامت ! امیدوارم تو از سالی که گذشت درسهای لازم را آموخته باشی و چنان زندگی کنی که وقتی به سن سال کنونی رسیدی ، جوری دیگر تو را بدرود گوییم . بدان که راه سبز امید ما هنوز ادامه دارد . و ای سال صبر و استقامت !
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاک است

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

اتوبیوگرافی یک جنازه


خواننده عزیز! اکنون که در حال خواندن این متن هستی ، من ، به عنوان یک جنازه در سالن تشخیص پزشکی قانونی ، دراز به دراز افتاده ام و چندین پزشک در حال تلاش برای تشخیص دلیل جنازه شدن اینجانب هستند . قبل از اینکه به این سالن بیایم در یک سردخانه بودم که بوی مرکبات و هندوانه می داد . در این لحظات بین علما کاملا اختلاف نظر وجود دارد . یکی از آنها معتقد است که من بر اثر اصابت یک گلوله از یک سلاح کمری کالیبر کوچک که اسلحه سازمانی هیچ نهاد رسمی نیست مرده ام . یکی دیگری می گوید یک خودروی سرقتی از روی من رد شده است و مرده ام . پزشک دیگری حدس می زند که بر اثر اصابت یک جسم سخت مرده ام . پزشک دیگری هم می گوید من بر اثر مسمومیت غذایی خودکشی کرده ام و مرده ام . خودم هم هنوز نمی دانم چطوری مرده ام . خیلی هم فرقی نمی کند که دلیل مردنم چه بوده است . مهم این است که من الان به عنوان یک جنازه در سالن تشخیص پزشکی قانونی ، دراز به دراز افتاده ام . تصمیم گرفتم تا زمانی که دلیل مردنم معلوم می شود ، سرگذشت خودم را برای شما شرح دهم تا حوصله ام خیلی سر نرود .
وقتی که اینجانب به عنوان یک جنین در شکم مادرم بودم ، در بیرون از آن فضا اتفاقاتی افتاده بود . گاهی اوقات می شنیدم که می گفتند رژیم عوض شده است و بعد از شاه نوبت آمریکاست و وقت آن رسیده است که جامعه بی طبقه داشته باشیم و باید همه چیز رایگان باشد و همه باید کار کنند و درس بخوانند و اصلا همه آزادند هر طور دوست دارند فکر کنند و یک سری حرفهای خیلی قشنگی که باعث می شد من آرزو کنم زودتر به دنیا بیایم . به هر تقدیر تا آمدم به خودم بجنبم و به دنیا بیایم ، اوضاع قمر در عقرب شد و تحریم اقتصادی شروع شد و بعد از مدتی هم جنگ شد . بر خلاف نی نی های قبلی ، من و هم سن و سالهایم مجبور شدیم در کهنه های پارچه ای به جای پوشک های نرم و لطیف ، گلاب به رویتان یک کارهایی بکنیم . مادرهایمان هم که بنا به دلایل مختلفی که اگر بخواهم بیان کنم ، احتمالا به اتهام تشویش اذهان عمومی محاکمه خواهم شد ، دچار اضطراب بودند و خیلی تحمل ونگ ونگ ما را نداشتند . از طرفی به خاطر شرایط اقتصادی جنگ دچار سوء تغذیه هم بودند و خیلی توفیق تغذیه ما با شیر مادر را نداشتند . شیر خشکمان هم کوپنی و سهمیه ای شد . بگذریم ! وقت مدرسه رفتنم که رسید متوجه شدم که پدرم به همراه پدر دوستان دیگرم ، رفتارشان عوض شده است . مدتی بود که عصرها وقتی از سرکار برمی گشتند زیرانداز و غذا و چای برمی داشتند و از خانه بیرون می رفتند و شب هم بر نمی گشتند . اول فکر می کردم برای خوشگذرانی و شب نشینی می روند . خیلی از دست پدرم ناراحت بودم . دوستان دیگرم هم از دست پدرانشان خیلی ناراحت بودند . اما بعد همه ما از پدرانمان خجالت کشیدیم . چون فهمیدیم که آنها شبها پشت در مدرسه ها صف می کشیدند و می خوابیدند تا ما را در مدرسه ثبت نام کنند . وارد دبستان که شدم ، همه چیز سهمیه ای بود . مثلا سهمیه یک سال من در کلاس اول به این شرح بود : دفتر چهل برگ هشت عدد ؛ دفتر شصت برگ چهار عدد ؛ دفتر صد برگ را به بچه های کلاس سوم و بالاتر می دادند ؛ مداد سیاه دوازده عدد ؛ مداد قرمز چهار عدد ؛ پاک کن دو عدد ؛ مدادتراش دو عدد ؛ خودکار هم مخصوص بچه های کلاس سوم و بالاتر بود . در آن سالها همه ما شب و روز منتظر بودیم سقف خانه بر اثر برخورد بمب یا موشک روی سرمان خراب شود یا اینکه یک نفر زنگ خانه را بزند و بگوید فلان قوم و خویش را در عملیات جنگی از دست داده ایم . همیشه ساعت سه و نیم یا چهار بعد ازظهر گوشمان را به رادیو می چسباندیم تا ببینیم عزیزانی که در جبهه داشته ایم خبر سلامتیشان را از طریق آن برنامه رادیویی اعلام می کنند یا نه ! البته در مدرسه به ما می گفتند اصلا نباید نگران باشیم چون بهشت متعلق به ماست و بقیه مردم جهان به جهنم می روند . به هر حال آن سالها گذشت و ما بزرگتر شدیم . حالا دیگر دانش آموز راهنمایی و دبیرستان بودیم . ناگهان مسوولان خیلی محترم تصمیم گرفتند سیستم آموزش و پرورش را از این رو به آن رو کنند . یک گروه از ما شدیم دانش آموز نظام قدیم و یک گروه دیگرمان هم شدیم دانش آموز نظام جدید . هر کداممان با سیستم خودمان درس می خواندیم و قرار بود بعدا با هم برای ورود به دانشگاه رقابت کنیم . خیلی با حال بود که همزمان در یک مملکت دو سیستم آموزشی وجود داشت ! دوستان ما که نظام جدید بودند یک سال زودتر از ما دیپلم می گرفتند اما باید یک سال صبر می کردند تا با ما برای دانشگاه رقابت کنند . سیستم کنکور هم هر سال فرق می کرد . در واقع بیشتر به این بستگی داشت که اکثریت مسوولان محترم ، فرزندانشان ، دانش آموز چه نظامی باشند . در این صورت مسلما همه دانش آموزان آن نظام آموزشی در کنکور آن سال خوش به حالشان می شد . البته عیبی نداشت چون بالاخره قرار بود همه ما بعدا به بهشت برویم . بعد یکهو دوم خرداد شد و خاتمی رییس جمهور شد . خیلی روزهای خوبی بود . خیلی خوشحال بودیم . خیلی در دنیا به کشورمان احترام می گذاشتند . در همان سال بعد از 20 سال تیم ملی فوتبال به جام جهانی رسید . کلی در خیابانها خوشحالی کردیم . کلا روزگار خوبی بود . آدم از اینکه دانشجو بود لذت می برد . دانشگاه خیلی جای خوبی بود . در واقع خوشت می آمد که روز و شب در دانشگاه بمانی . آخیش ! یادش به خیر ! البته خب در همان سالها یک بار یک عده زیادی آمدند به کوی دانشگاه و یک مقدار اندکی کتک کاری شد . بعد هم معلوم شد که همه این کتک کاری به این خاطر بوده که سرباز وظیفه اروجعلی ببرزاده که از نیروهای تحت امر سردار فرهاد نظری بود ، می خواسته یک ریش تراش بدزد . ولی از همه اینها که بگذریم دوره خاتمی ، خیلی دوره خوبی بود . خیلی خوش می گذشت . همین الان هم که جنازه هستم و یاد آن دوران می افتم دلم می خواهد زنده شوم و دوباره زندگی کنم . بعدش دقیقا موقعی که داشتم از دانشگاه بیرون می آمدم خاتمی رفت و آن آقا آمد ! ظاهرا همه آن چیزهایی که به من و هم سن و سالهای من در همه دوران زندگی به عنوان خوب و بد یاد داده بودند وارونه بوده و طبق چیزی که آن آقا و دوستانش می گفتند یک چیز دیگری بود . به هر حال آن آقا که آمد کلا دو سال زندگی من از بین رفت . خدای ناکرده فکر نکنید به خاطر آن آقا این اتفاق افتاد . نه خیر ! به این خاطر که من سرباز شدم و در یک جایی که آخرش هم نفهمیدم سازمان نظامی بود یا سازمان فرهنگی بود یا سازمان اقتصادی بود یا سازمان امنیتی ، دو سال روز و شب را همینطوری باری به هر جهت و بیخود و بی حاصل گذراندم و البته بعدش به من گفتند حالا که این دو سال را اینطوری گذراندی ، مرد شدی . من هم فهمیدم که قاعدتا قبل از آن دو سال خیلی نامرد بودم یا شاید هم تغییر جنسیت داده ام و خودم نفهمیده ام . البته چون قرار بود به بهشت بروم خیلی هم ناراحت نبودم . بعد از آن دو سال به خودم آمدم و دیدم خیلی از دوستان قدیمی من ، مهاجرت نخبگان کرده اند ! البته قبل از آن آقا به این پدیده می گفتند فرار مغزها ! من هم به جای اینکه مهاجرت نخبگان کنم تصمیم گرفتم کار پیدا کنم . به هر حال ناسلامتی جزو تحصیلکردگان این مملکت بودم و قاعدتا باید کاری برایم پیدا می شد . هر چه گشتم کار مناسبی پیدا نشد . به هر حال با کارهای موقتی خودم را سرگرم می کردم . تا اینکه خانم والده و خانم بزرگ و بقیه بزرگان ، تصمیم گرفتند که من باید ازدواج کنم . اینجانب هم انصافا همه تلاشم را کردم که این اتفاق نیفتد اما به هر حال ، کار از کار گذشت و طفلک دختر مردم ، قبول کرد همسر من بشود ! بعد از ازدواج ، به مشکل بیکاری ، موضوع اجاره نشینی و تامین مخارج زندگی را هم اضافه کردم تا شانس به بهشت رفتنم را بیشتر کنم . تا اینکه چند وقت پیش ، من و خیلی های دیگر فکر می کردیم قرار است انتخابات برگزار بشود و به همین خاطر خیلی خوشحال بودیم و تلاش می کردیم . اما در روز موعود فهمیدیم انتخابات قبلا برگزار شده بود و ما بیخودی خوشحال بوده ایم . فکر می کردم چون خیلی هم سنی از من نگذشته ، فعلا زندگی می کنم و در آینده شرایط بهتری پیدا خواهد شد . بگذریم ! در نهایت الان کار به جایی رسیده است که من در سالن تشخیص پزشکی قانونی ، دراز به دراز افتاده ام و همین لحظاتی پیش پزشکان به این نتیجه رسیدند که من به خاطر امواج پارازیتی دچار مشکل مغزی شده ام و مرده ام ، اما در راستای عدم اقدام امنیت ملی قرار شد به خانواده ام بگویند که من در اثر ایست قلبی ناشی از آلودگی هوا مرده ام . البته مهم نیست چون بالاخره به بهشت می روم . راستی تا یادم نرفته بگویم که آن دو ملک معروف هم به دلیل مشغله فراوانی که این روزها دارند پیش از آنکه مرا به قبر منتقل کنند برای انجام وظیفه آمدند . یکیشان به طور ددمنشانه ای شبیه یکی از کسانی بود که در دوران زندگیم در تلویزیون بارها دیده بودم و آن یکی هم به طرز بی رحمانه ای و به شدیدترین شکل شبیه یکی دیگر از کسانی بود که در دوران زندگیم بارها در تلویزیون دیده بودم . در این لحظات ، چون باید خودم را برای رفتن به بهشت آماده کنم مجبورم نوشتن زندگینامه را به پایان برسانم .

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

تقدیم به اهل "اعتماد"

روزنامه اعتماد توقیف شد . ناراحت شدم ولی شگفت زده نشدم . مگر بدیهیات باید موجب شگفتی شود ؟ ناراحت شدم چون می دانم که دوستان دیده و ندیده من در آن روزنامه در این آخرین روزهای سال ، شغل و درآمدشان را از دست دادند و از این بابت نگرانند . ناراحت شدم چون روزگاری در این روزنامه برای خودم ستون ثابتی داشتم و طبیعتا خاطراتی از آن دوران دارم . ناراحت شدم چون خوب به خاطر دارم که الیاس حضرتی ، در مقام مدیر مسوول روزنامه اعتماد ، تنها کسی بود که برای برگزاری خوب کنسرت کیوان ساکت در دانشگاه پلی تکنیک تهران به داد ما رسید و حاضر شد بدون دریافت وجهی آگهی کنسرت را در نیم صفحه آخر روزنامه به چاپ برساند و آبروی ما جماعت یک لاقبای دانشجو را که علیرغم دغدغه های سیاسی به این نتیجه رسیده بودیم که برای اصلاحگری باید کار فرهنگی کرد ، حفظ نمود . ناراحت شدم چون می دانم بهروز بهزادی از چهره های حرفه ای و معتدل عرصه مطبوعات ایران است که گاهی به خاطر حفظ همین اعتدال موجب دلخوری نویسندگان و خبرنگاران اعتماد هم می شد . ناراحت شدم به خاطر دلشوره های بچه های اعتماد . و در نهایت ناراحت شدم ، چون تبرداران چکمه پوش ، ضربه دیگری بر پیکر فرهنگ این مملکت زدند .

در داستانهایی که در دوران کودکی می خواندیم یکی از صفتهایی که برای ترسیم چهره های منفی داستان استفاده می شد ، این بود که طرف نانش را در خون مردم می زند و می خورد . حالا که دوره و زمانه عوض شده است و باید ژست مهرورزی گرفته شود ، علاوه بر آنهایی که نانشان را در خون مردم می زنند و می خورند ، عده ای هم نانشان را با بریدن نان مردم در می آورند . به هر حال ، کار که عار نیست ! همانطور که ممکن است یک نفر شغلش کتک زدن مردم و یکی دیگر شغلش دروغگویی و دیگری ، شغلش گوش دادن مکالمات تلفنی این و آن و سرکشی به حریم خصوصی مردم باشد ، کسانی هم هستند که شغلشان سرکار گذاشتن مردم است و کسان دیگری هم هستند که شغلشان ، بیکار کردن مردم است . حالا سرنوشت اینطوری حکم کرده است که بچه های اعتماد وسیله سرکار گذاشتن عده ای آدم بیکار شوند که قرار است شغلشان بیکار کردن دیگران باشد . در واقع دست اندرکاران روزنامه اعتماد اصلا نباید از توقیف روزنامه ، مغبون و مغموم باشند ، زیرا ثواب زیادی به پای آنها نوشته شده است . دلیل آن هم روشن است . کسانی بودند که تا پیش از این نه هویتی داشتند و نه کسی برایشان تره ، خرد می کرد و نه هیچ سبزی فروش دوره گردی حاضر می شد ، ترب بارشان کند . اما الان در سایه بستن روزنامه اعتماد و سایر نشریات احساس می کنند خیلی مهم هستند . در واقع اگر بچه های اعتماد و سایر مطبوعاتی ها نبودند ، این جماعت دچار بحرانهای فراوان می شدند و برای جامعه ایجاد خطر می کردند و ممکن بود بحرانهای بزرگی برای امنیت ملی ایجاد کنند . ولی امروز از صدقه سر روزنامه هایی که توقیف می شوند ، سرشان گرم است و در واقع سرکارند و یک لقمه نان حلال برای زن و بچه شان می برند . انصافا بچه های اعتماد خدمت بزرگی کرده اند زیرا چه بسا افرادی که امروز با بریدن نان آنها نان در می آورند ، ممکن بود در صورت نبودن روزنامه ای مانند اعتماد ، نان در خون دیگران کنند و بخورند . پس به بچه های اعتماد و همه اعضای خانواده مطبوعات خسته نباشید و دست مریزاد می گویم که حتی توقیفشان هم به منزله خدمت به جامعه است . ما اعتمادمان را هرگز از دست نداده ایم و نمی دهیم و صاحبان و لایقان اعتماد را می شناسیم و فراموش نمی کنیم .


۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ایثارگری


امیدوارم خداوند ، مظفرالدین شاه قاجار را حداقل به دو دلیل رحمت کند . نخست اینکه فرمان مشروطیت را صادر نمود . دوم اینکه اگر در تمام طول تاریخ مدون این مملکت یکی از حاکمان ، تنها یک جمله صحیح و حکیمانه گفته باشد ، حضرت ایشان است ، آنجا که فرمود : " همه چیزمان به همه چیزمان می آید ." البته این جمله حکیمانه می تواند واجد تفسیر فلسفی باشد بر این معنا که اوضاع کلا و رسما و اصلا ، گل و بلبل است . حالا که بحث تاریخی شد ، برای بیان ادله لازم هم بد نیست که به حافظه تاریخی مراجعه شود . دقیقا ده سال پیش در چنین روزهایی (یعنی آخرین روزهای اسفند ماه) ، حدود ساعت هشت صبح در خیابان بهشت تهران ، سعید حجاریان مدیر مسوول روزنامه صبح امروز و نایب رییس وقت شورای شهر تهران در مقابل ساختمان شورا ترور شد و تنها بر اثر معجزه و تلاشهای بی شائبه حاذق ترین پزشکان ایرانی که از سراسر جهان فراخوان شدند ، زنده ماند ؛ اگر چه اثرات آن ترور برای همیشه با او باقی ماند . شاهدان ماجرا ، دیدند که ضاربان حجاریان سوار بر یک موتور هزار بودند که استفاده از آن نیاز به مجوزهای خاص است و به جز یک سری نهادهای خاص معمولا اشخاص حقیقی به سادگی امکان استفاده از این نوع موتور سیکلت را ندارند . ضارب حجاریان پس از چند روز ، شناسایی و دستگیر شد و به محکمه برده شد . در دادگاهی که برای او و همدستانش برگزار شده بود ، تمام مدت لبخندی پیروز مندانه بر لب داشت و انگار نه انگار که به اتهام تلاش برای آدمکشی در حال محاکمه است . مقایسه چهره او در دادگاه با فعالان سیاسی و مطبوعاتی و دانشجویی که در ماههای اخیر مورد محاکمه قرار گرفته اند هم چندان خالی از لطف نیست . در هر حال نامبرده به همان سرعت که دستگیر و محاکمه شده بود ، آزاد شد و نکته هیجان انگیز اینکه مورد استقبال باشکوه قرار گرفت و تا مدتها بر سر در منزلش عبارت ذوالفقار علی خودنمایی می کرد . سه سال و نیم پس از آن ماجرا و در خرداد ماه هشتاد و دو که اعتراضات دانشجویی به ماجرای موسوم به پولی شدن دانشگاهها بالا گرفت ، حمله وحشیانه ای به خوابگاه شهید همت دانشگاه علامه طباطبایی صورت گرفت که طی آن عده زیادی از دانشجویان با چاقو ، قمه و زنجیر مورد ضرب و جرح قرار گرفتند . نیروی انتظامی نیز در محل حادثه حاضر شده بود و سردار مرتضی طلایی که آن زمان فرمانده نیروی انتظامی تهران بزرگ بود سعی در کنترل ماجرا داشت . البته سردار و نیروهایش چندان مزاحم مهاجمان نشدند و شاید هم جرات ایجاد مزاحمت برای آنها را نداشتند و تنها ، وقتی فرمانده نیروهای مهاجم توسط نیروی انتظامی بازداشت شد که اقدام به فحاشی به سردار و نیروهای ایشان کرده بود . جالب اینجا بود که فرمانده مذکور همان ضارب سعید حجاریان بود . دانشجویانی که تابستان هشتاد و دو را در زندان اوین یا در راهروهای دادگاه انقلاب گذراندند ، هرگز برخوردهای فوق محترمانه مسوولان دادگاه و زندان با آن فرد را فراموش نمی کنند . گویی که ایشان یکی از مسوولان است و برای سرکشی و استراحت در زندان به سر می برد !
و حالا اسفند هزار و سیصد و هشتاد و هشت است . کسانی خود را وکیل و وصی همه آنچه ارزش می خوانند می دانند . سعید حجاریان همچنان رنجور و نحیف و در حالیکه سایه حکم احتمالی دادگاه مانند شمشیر داموکلس در بالای سرش قرار دارد ، گوشه نشین شده است . عده ای که قبلا در ده راهشان نمی دانند امروز مالک خانه کدخدا هستند . در حالیکه فرزندان شهدا و عده زیادی از جانبازان ، آزادگان و اعضای خانواده های ایثارگر این کشور ، در ماههای اخیر زندانی شده اند یا در خیابانها مورد مهرورزی قرار گرفته اند ، جوانان و نوجوانانی که احتمالا یکی دو سال بعد از جنگ به دنیا آمده اند ، کاسه داغتر از آش شده اند و به منزل سردار شهید حمید باکری در زمان برگزاری مراسم فاتحه خوانی برای سرداران شهید حمید و مهدی باکری تعرض می کنند . و اینجاست که فاتحه خوانی برای مظفرالدین شاه به خاطر بیان آن جمله حکیمانه از نان شب هم واجبتر می شود . چون همان برادر ضارب که در زمان پایان جنگ ، هشت سال سن داشته است به عنوان مسوول ایثارگران بسیج منصوب می گردد . و از اینجا به بعد باید هر تصور و برداشتی که از واژه و مفهوم ایثارگری در ذهن بوده است را به شکل زیر تغییر داد . از این به بعد ایثارگری یعنی هر آنچه که قبلا معنای ایثارگری داشت را نداشتن ! به نظر می رسد که همین یک جمله گویای معنای مورد نظر است .
در مملکتی که برای عضویت در شورای یک روستا یا استخدام به عنوان آبدارچی فلان اداره دولتی باید از هزار و یک فیلتر گزینشی عبور کرد و در کشوری که برای قرار گرفتن در جایگاه استادی دانشگاه یا معلمی آموزش و پرورش باید تعداد تکه های کفن زن و مرد و آداب طهارت را برای این و آن توضیح داد و در جایی که وجود یک فقره چک برگشتی با مبلغ ناچیز هم نوعی سوء سابقه به شمار می آید ، فردی که سابقه مجرمیت و محکومیت کیفری او روشنتر از خورشید است به عنوان مسوول ایثارگران بسیج منصوب می شود تا شکی نماند که ایثارگری و بسیج در دوره جدید ، معنا و مفهومی متفاوت و بلکه بسیار متضاد با آنچه قبلا از آنها برداشت می شد پیدا کرده اند . چه می شود کرد ؟ دوره ، دوره نمایش دادن تصویر همسر مردم در تلویزیون و دوره بگم بگم کردن است . دوره ، دوره انکار روشنی روز و تکذیب سیاهی شب است . دوره ، دوره وارونه دیدن و وارونه پنداشتن و وارونه انگاشتن همه حقایق و واقعیتهاست . و در چنین دوره ای بی شک ، هیچ کس شایسته تر از همان فرد مذکور برای تصدی سمت مورد اشاره نیست . بالاخره ، آن خدابیامرز الکی نگفته که " همه چیزمان به همه چیزمان می آید "
توضیح عکس : شان این وبلاگ خیلی بالاتر از آن است که اسم صاحب این عکس را بیاورم . خودتان او را شناسایی کنید .