۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

نامه به معلمی که اسم مرا نمی داند




مدتها بود که اینچنین ننوشته بودم. نه به آن خاطر که سوژه ای برای نوشتن نداشتم و نه به آن خاطر که چشمه نوشتنم خشک شده بود. شاید این ننوشتن، بیشتر به خاطر بی حوصلگی مزمنی است که توگویی این روزها در میان ایرانیان همه گیر شده است. و چه جالب است که بعد از این همه وقت، تو انگیزه نوشتن شده ای!
حکایت تو و من، نه حکایت عاشق و معشوقی است که برای نالیدن از شب هجر و یا بالیدن بر صبح وصال با هم معاشقه مکتوب می کنند و نه حکایت مرید و مرادیست که با مکاتباتشان به هم می آموزانند و از هم می آموزند. آنچه که میان من و توست، بیشتر حکایت معلم و شاگرد است! شاید هم مبالغه نباشد اگر بگویم که ماجرای تو و نسلی که من نیز یکی از آنها هستم، بیشتر به ماجراهای میان معلم و شاگردانش شبیه است. و من، همان شاگردی هستم که همواره در گوشه ای از کلاس درس نشسته است و ساکت و بی صدا نظاره گر و دانش آموز درسهای تو است. معلمی چون تو، شاید مرا به چهره بشناسد، اما احتمالا نمی داند که نام و نشانم چیست! شاید من از آن دسته شاگردانی باشم که از نظر معلم، دانش آموز ساکتی است و به نظر می رسد از نظر درسی هم متوسط رو به بالا باشد! خیلی اهل جار و جنجال سر کلاست نبوده ام، اما به حکم شاگردی، همواره معلمی چون تو را دوست داشته ام. گاهی از غضبت ترسیده ام و گاهی از رفتارت و یا تکلیفی که بر دوشم گذاشته ای رنجیده ام. اما نمی دانم چه حکایتی است که باز هم تو را دوست دارم و با شوق فراوان در محضرت حاضر می شوم و از کلاست بهره می گیرم.
چقدر از این نظر شبیه حبیب جهاندیده هستی! دبیر ادبیات فارسی دوران راهنمایی در مدرسه راهنمایی وحدت شیراز! همو که پایه گذار علاقه من به متون و ادبیات فارسی شد و همو که شیرین تر سیلی عمرم را در گوشم نواخت. هنوز هم وقتی یاد آن سیلی و سنگینی دستهای آقای جهاندیده می افتم، گوشم داغ می شود. اما همزمان به یاد می آورم که همان سیلی برای همیشه مرا در صرف بن ماضی و مضارع افعال و تشخیص تفاوت مضارع اخباری و التزامی صاحبنظر کرد! یادش به خیر و هر جا که هست سلامت باشد که هنوز هم مشتاق دیدارش هستم، دقیقا مانند تو که هنوز هم وقتی می شنوم که می توانم به دیدنت بیایم، چیزی درونم شعله می کشد. بگذریم! بگذار به کلاس خودمان برگردیم. بگذار از چیزهایی که از تو آموخته ام بگویم! بگذار درس پس بدهم و تو نمره بدهی! درست است که به حکم شاگردی دوست دارم نمره ام تا حد امکان بالا باشد اما قول می دهم اگر نمره خوبی هم نگرفتم باز هم دلگیر نشوم! لااقل در مورد کلاس تو، دوست ندارم بگویم که بیست گرفتم و ده داد! دقیقا مثل کلاس آقای جهاندیده یا مثل کلاسهای امین فقیری و آقای اشکانی و...! در درسهای آنها هر چه نمره بود را خودم می گرفتم! خوب و بد و بالا و پایینش به پای خودم بود!
و اما، از تو آموختم که زنده باد مخالف من! یادم دادی که آدمی باید بتواند بشنود ولو آنکه آنچه را می شنود، به مذاقش خوش نیاید! یاد گرفتم که در هر فضا و محیطی فقط در سایه تضارب اندیشه ها و افکار می توان به رشد و نشاط دست یافت. از تو آموختم که همواره باید در دایره و مدار مدارا و ادب ماند و در هر شرایطی ادب مرد به ز دولت اوست! از تو آموختم که با کسانی که عقیده و نظری مخالف من نیز دارند، می توان مسالمت آمیز زندگی کرد و اختلاف عقاید مانع از برقراری و حفظ روابط انسانی نیست! تو به من و به ما یاد دادی که اصل بر احترام به گوهر انسانیت یک یک افراد جامعه است و جامعه ای که در آن کرامت انسانی نادیده گرفته شود، راه به صلاح نخواهد برد. منش تو به من آموخت که انسان مذهبی، لزوما دگم و متعصب و عبوس نیست! در کلاس درس تو یاد گرفتم که می توان هوادار و علاقمند به اندیشه ای بود اما گرفتار تعصب و پیروی کورکورانه نشد! یاد گرفتم که برای دفاع از آنچه که دوست دارم، نباید زبان به هتک مخالفان باز کنم! آموختم که نباید به دنبال قهرمان بود و نباید در رابطه معلم و شاگردی، پایبند مرید و مرادی شد و نباید در وجود معلم ذوب شد! بارها با روش و منشت یادآوری کردی که در تو، به چشم قهرمان ننگرم! همین است که نه برایم رستمی و نه منجی! بلکه برایم معلمی! همین است که هر جا گفتار یا کردارت را نپسندیدم با صدایی آرام از همین گوشه کلاس که نشسته ام، اعتراض کرده ام! البته حق داری که صدای خودم را نشنیده باشی! گفتم که، خیلی اهل جار و جنجال نیستم! اما همیشه برآن بوده ام که از طریق دوستانم که صدایشان را بلندتر به گوشت رسانده اند، پیغامم را برسانم.
اینجا هم حکایت من و تو و همشاگردیهای ناراضی از تو، مانند حکایت من و حبیب جهاندیده و همشاگردیهای ناراضی از اوست! اگر جایی من از او تعریف می کردم یا از روش تدریسش تقدیر می کردم، سیل طعنه ها و نارواهای دوستان ناراضیم به سمت من روانه می شد که تو سوگلی آقای جهاندیده ای یا لابد قرار است به تو بیست بدهد! اما، هیچ یک از اینها نبود، من جهاندیده را دوست داشتم، چون از کلاسش لذت می بردم! جهاندیده را حتی پس از آن سیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم! حالا حکایت من و توست! هرگاه سخنی در هواداری تو بر زبان آوردم، عده ای تو را به فحش نواختند و مرا به ناروا، که منافع تو درگرو هواداری از اوست! نمی دانم این منافع چه بوده است که نه دیده ام و نه حس کرده ام! شاید ستاره های اعطایی وزارت علوم، همان منفعتی است که از ابراز علاقه به تو نصیبم شده است. شاید هم گفت و شنودهای هر از گاهی با برادران گمنام همان منفعت نادیده است. بگذریم! هیچ یک مهم نیست! به قول حضرت حافظ، سر ارادت ما و آستان حضرت دوست!
اینها همه را گفتم و نوشتم تا بگویم، می دانم که دغدغه بزرگی برای ایران داری! می دانم که امروز بسیار از ملامتها را می کشی تا لااقل به قدر سهم خودت از بلای سهمگینی که مترصد درهم کوبیدن تمامیت ارضی ایران است، پیشگیری کنی! می دانم که بی اخلاقیهایی که امروز مانند سلول سرطانی در حال از بین بردن قدرت دفاعی ملت ایران در برابر آسیبهای گوناگون است، برهم زننده آرامش این شبها و روزهای توست! نیک آگاهم که دغدغه دوستان و یاران دربندت و آنچه بر میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی می گذرد، تو را روز به روز فرسوده می کند. یادم هست که می گفتی، اگر در زندان بودی، آسوده تر بودی! می دانم که مساله و مشکل امروز ایران را بزرگتر و فراتر از موضوعاتی همچون تعیین نامزد انتخاباتی یا فلان کنش سیاسی حزبی می دانی! یادم نرفته است که تو معمار نظریه گفت و گوی تمدنها بودی و امروز در کشور خودت، بزرگترین دغدغه ات، فقدان فرهنگ گفت و گو است!
با همه اینها، و باز با کسب اجازه از پیشگاه شاعر بزرگ شهرم، حافظ، این را نیز می دانم که:
 تویی که شهره شهری به عشق ورزیدن                                                تویی که دیده نیالوده ای به بد دیدن
وفا کنی و ملامت کشی و خوش باشی                                                   که در طریقت تو کافریست رنجیدن
می خواهم بگویم، ایران فردا، بیش از ایران امروز، نیازمند تو و اندیشه و منشت خواهد بود. می خواهم بگویم، همان تاریخی که همواره نگران قضاوت آن درباره خودت و کردار و گفتارت هستی، چشم انتظار تو برای فردای این مرز و بوم است. می خواهم بگویم، هیچ اهمیتی ندارد که امروز عده ای از شاگردان کلاس، تو را می نوازند و مرا و بقیه همشاگردیهای علاقمند به تو را می آزارند، مهم این است که در آینده این خاک باید بتوانند میان ماضی و مضارع تفاوت قائل شوند و فرق مضارع التزامی و اخباری را بفهمند. می خواهم بگویم، ایران اگر بخواهد ایران شود و ایران بماند، نیازمند اندیشه اندیشمندانی مانند توست.
پس، می خواهم بخواهم که برای ایران بمانی و بپایی!
خاتمی عزیز! زادروزت خجسته، برای ایران ما، شاد باش و دیرزی!