۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

اگر جان را خدا دادست!

نگارنده، زنده یاد ستار بهشتی را نمی شناسد و چیزی هم از پیشینه او یا تفکرات و اعتقاداتش نمی داند. اما سه فرض قریب به قطعیت در مورد ایشان دارم:
یکم اینکه ایشان یک شهروند ایرانی و طبیعتا مستحق برخورداری از همه حقوق انسانی و شهروندی بوده است.
دوم اینکه ایشان دستش به خون انسانی دیگر آلوده نبود.
سوم اینکه ایشان هر که بود و هر چه که کرده بود، مستحق عقوبتی اینچنین نبوده است.
با در نظر گرفتن این مفروضات به این نتیجه می رسم که اشتراکات اینجانب با ستار بهشتی علاوه بر آنکه دربرگیرنده سه گزاره فوق الذکر می باشد، شق چهارمی نیز دارد! آن هم اینکه من نیز مانند ستار بهشتی، صاحب وبلاگ هستم.
از این رو، عقوبتی آنچنان که دامن آن زنده یاد را گرفت و خانواده اش را داغدار و سوگوار نمود، ممکن بود برای من هم پیش بیاید و محتمل است که در آینده رخ بدهد! پس چه بهتر که لااقل چند کلامی خطاب به پاسبانان فضای مجازی (پلیس فتا) که به نظر می رسد مسوولان اصلی جنایت رخ داده در حق این جوان ایرانی و خانواده اش هستند بگویم تا اگر فرداروزی، گذر پوست این بنده نیز به دباغخانه آقایان افتاد، جهت یادگاری و ثبت در تاریخ چند سطری از من مانده باشد.
 نمی دانم که شما پلیسهای فضای مجازی بابت این پاسبانی چقدر حقوق می گیرید و چه مزایایی دارید. اما شک ندارم که این حقوق و مزایا باید آنقدر دندان گیر و چرب و نرم باشد که بابت دریافتش حاضر شوید جان انسانها را بگیرید. دست خوش! وقتی که به ماهیت کار شما فکر می کردم، ناخودآگاه یاد همکاران نظامی و انتظامی شما در پاسگاههای مرزی کشور افتادم و ذهنم به سمت مقایسه نوع کار شما و آنها رفت. حتما بهتر از من می دانید که در بعضی نقاط مرزی در سیستان و بلوچستان یا خراسانات، پاسگاههایی هستند که آب آشامیدنی آنها را هر یک هفته یا ده روز یک بار با تانکر برایشان می برند. شغل نیروهای رسمی و وظیفه مستقر در این پاسگاهها نگهبانی و پاسبانی است! دقیقا مانند کاری که شما مجازیش را انجام می دهید. البته تفاوت آنها با شما علاوه بر نوع محیط کارشان، این است که آن عزیزان هر از چند گاه مورد حمله قرار می گیرند و کشته می شوند اما شما...!
ستار بهشتی را دستگیر کردید شاید چون از دید شما وبلاگش محل نشر مطالب و افکاری بود که امنیت شما و مافوقهایتان را به خطر انداخته بود، لابد! بسیار خوب! زحمت کشیدید! خسته نباشید! پرسش اینجاست که چرا انسانی را زنده تحویل گرفتید و جنازه اش را تحویل دادید؟
همکاران دلاور شما، همین یکی دو سال پیش بود که عبدالمالک ریگی، فرمانده یک گروه تروریستی را روی آسمان شکار کردند و به زمین آورند! ولی این فرمانده گروهک تروریستی تا روز محاکمه و تا روز اجرای حکمش، صحیح و سالم بود. یعنی این وبلاگ نویس رباط کریمی برای شما و امنیتتان خطرآفرین تر از ریگی بود! والله اعلم!
می دانم که در سازمان شما هیچ شخصی قرار نیست مسوولیت آنچه که رخ داده را بپذیرد. راستش را بخواهید پذیرش مسوولیت اشتباه و خطا، شجاعت و شرافت می خواهد. علاوه بر آن، برخی از شما نیز بر این باورید که آنچه می کنید عین صواب و واجد ثواب و تضمین کننده بهشت برین و حوریان دلبر برای شماست. پس باید اشداء علی الکفار باشید. باشد که نقد بدیهیات انسانیت را به نسیه وعده های مافوقهایتان نبازید!
سرکار پاسبانهای گرامی! آنچه که شما را به آن واداشته اند، دقیقا مانند وادار کردن نگهبانان به سرکشی کردن به اتاق خواب، خانه های مردم در ساعات شب است، به این امید که حظی برند و سوژه ای پیدا کنند! اگر دوست دارید، کسی در قبال شما چنین کند، با خیال راحت به انجام وظیفه بپردازید.
هفته پیش، ستار بهشتی را قربانی کردید. خانواده اش سوگوار شد و مادر پیر و بیمارش، نان آور خانه و عصای دستش را از دست داد. زحمت کشیدید. شاید می خواهید فردا با من یا سایر کسانی که لااقل سعی می کنند در فضای مجازی فراموش کنند که ساکنان سرزمینی هستند که مزد گور کن در آن از آزادی آدمی افزونتر است، نیز همان کاری را بکنید که با ستار بهشتی کردید! این گوی و این میدان! اما ای کاش بتوانید کمی در خلوت خود بیندیشید، که این گونه برادرکشی و هموطن کشی تا به کی می تواند ادامه پیدا کند و چه دستاوردی برای شما و مافوقهایتان خواهد داشت؟ نمی دانم از شعر و ادبیات چیزی می دانید و چیزی می فهمید یا نه؟ اما فریدون مشیری، شعری دارد که در سالهای اخیر از حنجره طلایی استاد محمدرضا شجریان به زیبایی بیرون آمد و فراگیر شد! استغفرالله! فراموش کرده بودم که موسیقی از دیدگاه شما حرام است و شنیدن "صدای خس و خاشاک" حرام اندر حرام! لااقل یک بار، آن شعر را  از روی یکی از سایتها یا وبلاگهایی که مشغول رصد کردنشان هستید، بخوانید و به پرسشی که در آن مطرح شده است پاسخ دهید!
"اگر جان را خدا دادست،
چرا باید تو بستانی؟"
سرکار پاسبانهای مجازی محترم! چکمه و نیزه نمی توانند تا ابد حاکم بمانند! دیر یا زود مغلوب انسانیت می شوند. نمونه های تاریخی آن هم فراوانند. کمی هم به فردایی فکر کنید که قرار است در ترازوی انسانیت، یکایک شما و اعمال و گذشته تان مورد پرسش قرار گیرید و قضاوت شوید! امیدوارم برای آن روز پاسخی داشته باشید. آن فردا، شاید خیلی هم دور نباشد. بسیار پیشتر از رسیدن شما به پل صراطی است که وانمود می کنید به ان اعتقاد دارید!

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

نامه به معلمی که اسم مرا نمی داند




مدتها بود که اینچنین ننوشته بودم. نه به آن خاطر که سوژه ای برای نوشتن نداشتم و نه به آن خاطر که چشمه نوشتنم خشک شده بود. شاید این ننوشتن، بیشتر به خاطر بی حوصلگی مزمنی است که توگویی این روزها در میان ایرانیان همه گیر شده است. و چه جالب است که بعد از این همه وقت، تو انگیزه نوشتن شده ای!
حکایت تو و من، نه حکایت عاشق و معشوقی است که برای نالیدن از شب هجر و یا بالیدن بر صبح وصال با هم معاشقه مکتوب می کنند و نه حکایت مرید و مرادیست که با مکاتباتشان به هم می آموزانند و از هم می آموزند. آنچه که میان من و توست، بیشتر حکایت معلم و شاگرد است! شاید هم مبالغه نباشد اگر بگویم که ماجرای تو و نسلی که من نیز یکی از آنها هستم، بیشتر به ماجراهای میان معلم و شاگردانش شبیه است. و من، همان شاگردی هستم که همواره در گوشه ای از کلاس درس نشسته است و ساکت و بی صدا نظاره گر و دانش آموز درسهای تو است. معلمی چون تو، شاید مرا به چهره بشناسد، اما احتمالا نمی داند که نام و نشانم چیست! شاید من از آن دسته شاگردانی باشم که از نظر معلم، دانش آموز ساکتی است و به نظر می رسد از نظر درسی هم متوسط رو به بالا باشد! خیلی اهل جار و جنجال سر کلاست نبوده ام، اما به حکم شاگردی، همواره معلمی چون تو را دوست داشته ام. گاهی از غضبت ترسیده ام و گاهی از رفتارت و یا تکلیفی که بر دوشم گذاشته ای رنجیده ام. اما نمی دانم چه حکایتی است که باز هم تو را دوست دارم و با شوق فراوان در محضرت حاضر می شوم و از کلاست بهره می گیرم.
چقدر از این نظر شبیه حبیب جهاندیده هستی! دبیر ادبیات فارسی دوران راهنمایی در مدرسه راهنمایی وحدت شیراز! همو که پایه گذار علاقه من به متون و ادبیات فارسی شد و همو که شیرین تر سیلی عمرم را در گوشم نواخت. هنوز هم وقتی یاد آن سیلی و سنگینی دستهای آقای جهاندیده می افتم، گوشم داغ می شود. اما همزمان به یاد می آورم که همان سیلی برای همیشه مرا در صرف بن ماضی و مضارع افعال و تشخیص تفاوت مضارع اخباری و التزامی صاحبنظر کرد! یادش به خیر و هر جا که هست سلامت باشد که هنوز هم مشتاق دیدارش هستم، دقیقا مانند تو که هنوز هم وقتی می شنوم که می توانم به دیدنت بیایم، چیزی درونم شعله می کشد. بگذریم! بگذار به کلاس خودمان برگردیم. بگذار از چیزهایی که از تو آموخته ام بگویم! بگذار درس پس بدهم و تو نمره بدهی! درست است که به حکم شاگردی دوست دارم نمره ام تا حد امکان بالا باشد اما قول می دهم اگر نمره خوبی هم نگرفتم باز هم دلگیر نشوم! لااقل در مورد کلاس تو، دوست ندارم بگویم که بیست گرفتم و ده داد! دقیقا مثل کلاس آقای جهاندیده یا مثل کلاسهای امین فقیری و آقای اشکانی و...! در درسهای آنها هر چه نمره بود را خودم می گرفتم! خوب و بد و بالا و پایینش به پای خودم بود!
و اما، از تو آموختم که زنده باد مخالف من! یادم دادی که آدمی باید بتواند بشنود ولو آنکه آنچه را می شنود، به مذاقش خوش نیاید! یاد گرفتم که در هر فضا و محیطی فقط در سایه تضارب اندیشه ها و افکار می توان به رشد و نشاط دست یافت. از تو آموختم که همواره باید در دایره و مدار مدارا و ادب ماند و در هر شرایطی ادب مرد به ز دولت اوست! از تو آموختم که با کسانی که عقیده و نظری مخالف من نیز دارند، می توان مسالمت آمیز زندگی کرد و اختلاف عقاید مانع از برقراری و حفظ روابط انسانی نیست! تو به من و به ما یاد دادی که اصل بر احترام به گوهر انسانیت یک یک افراد جامعه است و جامعه ای که در آن کرامت انسانی نادیده گرفته شود، راه به صلاح نخواهد برد. منش تو به من آموخت که انسان مذهبی، لزوما دگم و متعصب و عبوس نیست! در کلاس درس تو یاد گرفتم که می توان هوادار و علاقمند به اندیشه ای بود اما گرفتار تعصب و پیروی کورکورانه نشد! یاد گرفتم که برای دفاع از آنچه که دوست دارم، نباید زبان به هتک مخالفان باز کنم! آموختم که نباید به دنبال قهرمان بود و نباید در رابطه معلم و شاگردی، پایبند مرید و مرادی شد و نباید در وجود معلم ذوب شد! بارها با روش و منشت یادآوری کردی که در تو، به چشم قهرمان ننگرم! همین است که نه برایم رستمی و نه منجی! بلکه برایم معلمی! همین است که هر جا گفتار یا کردارت را نپسندیدم با صدایی آرام از همین گوشه کلاس که نشسته ام، اعتراض کرده ام! البته حق داری که صدای خودم را نشنیده باشی! گفتم که، خیلی اهل جار و جنجال نیستم! اما همیشه برآن بوده ام که از طریق دوستانم که صدایشان را بلندتر به گوشت رسانده اند، پیغامم را برسانم.
اینجا هم حکایت من و تو و همشاگردیهای ناراضی از تو، مانند حکایت من و حبیب جهاندیده و همشاگردیهای ناراضی از اوست! اگر جایی من از او تعریف می کردم یا از روش تدریسش تقدیر می کردم، سیل طعنه ها و نارواهای دوستان ناراضیم به سمت من روانه می شد که تو سوگلی آقای جهاندیده ای یا لابد قرار است به تو بیست بدهد! اما، هیچ یک از اینها نبود، من جهاندیده را دوست داشتم، چون از کلاسش لذت می بردم! جهاندیده را حتی پس از آن سیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم! حالا حکایت من و توست! هرگاه سخنی در هواداری تو بر زبان آوردم، عده ای تو را به فحش نواختند و مرا به ناروا، که منافع تو درگرو هواداری از اوست! نمی دانم این منافع چه بوده است که نه دیده ام و نه حس کرده ام! شاید ستاره های اعطایی وزارت علوم، همان منفعتی است که از ابراز علاقه به تو نصیبم شده است. شاید هم گفت و شنودهای هر از گاهی با برادران گمنام همان منفعت نادیده است. بگذریم! هیچ یک مهم نیست! به قول حضرت حافظ، سر ارادت ما و آستان حضرت دوست!
اینها همه را گفتم و نوشتم تا بگویم، می دانم که دغدغه بزرگی برای ایران داری! می دانم که امروز بسیار از ملامتها را می کشی تا لااقل به قدر سهم خودت از بلای سهمگینی که مترصد درهم کوبیدن تمامیت ارضی ایران است، پیشگیری کنی! می دانم که بی اخلاقیهایی که امروز مانند سلول سرطانی در حال از بین بردن قدرت دفاعی ملت ایران در برابر آسیبهای گوناگون است، برهم زننده آرامش این شبها و روزهای توست! نیک آگاهم که دغدغه دوستان و یاران دربندت و آنچه بر میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی می گذرد، تو را روز به روز فرسوده می کند. یادم هست که می گفتی، اگر در زندان بودی، آسوده تر بودی! می دانم که مساله و مشکل امروز ایران را بزرگتر و فراتر از موضوعاتی همچون تعیین نامزد انتخاباتی یا فلان کنش سیاسی حزبی می دانی! یادم نرفته است که تو معمار نظریه گفت و گوی تمدنها بودی و امروز در کشور خودت، بزرگترین دغدغه ات، فقدان فرهنگ گفت و گو است!
با همه اینها، و باز با کسب اجازه از پیشگاه شاعر بزرگ شهرم، حافظ، این را نیز می دانم که:
 تویی که شهره شهری به عشق ورزیدن                                                تویی که دیده نیالوده ای به بد دیدن
وفا کنی و ملامت کشی و خوش باشی                                                   که در طریقت تو کافریست رنجیدن
می خواهم بگویم، ایران فردا، بیش از ایران امروز، نیازمند تو و اندیشه و منشت خواهد بود. می خواهم بگویم، همان تاریخی که همواره نگران قضاوت آن درباره خودت و کردار و گفتارت هستی، چشم انتظار تو برای فردای این مرز و بوم است. می خواهم بگویم، هیچ اهمیتی ندارد که امروز عده ای از شاگردان کلاس، تو را می نوازند و مرا و بقیه همشاگردیهای علاقمند به تو را می آزارند، مهم این است که در آینده این خاک باید بتوانند میان ماضی و مضارع تفاوت قائل شوند و فرق مضارع التزامی و اخباری را بفهمند. می خواهم بگویم، ایران اگر بخواهد ایران شود و ایران بماند، نیازمند اندیشه اندیشمندانی مانند توست.
پس، می خواهم بخواهم که برای ایران بمانی و بپایی!
خاتمی عزیز! زادروزت خجسته، برای ایران ما، شاد باش و دیرزی!

 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

نامه اي به يك دوست


یادداشتی که در مورد ساعات منتهی به رخداد بیست و دوم خرداد نوشته بودم، سبب شد دوست نازنینی، یادداشت کوتاهی در مورد حس و حال امروزش که با حال و هوای خیلی از ما مشترک است بنویسد. این یادداشت عینا در ادامه می آید:

دوست من سلام، داشتم مي خنديدم كه سر رسيدي و مطالبى را در مورد افسردگى و خنديدن برايم گفتى.
راست گفتي! من افسردگي پنهان دارم. راست گفتي! بلند بلند مي خندم تا اندوهي كه تاژرفناى روحم ريشه دوانده ، بيرون نجهد. اين روزها كه سالگرد جنبش است، من حالم بدجوري بد است. براي همين بلند بلند مي خندم. حالم بد است ، چون سه سال پيش در چنين روزى به ما تجاوز كردند. صبح ٢٣ خرداد ٨٨ اشك در چشم و خون به جگر داشتيم. از شب گذشته كما بيش فهميده بوديم كه رايمان را دزديده اند. آرزوهايمان چندباره بر باد رفته است آرزوي ايراني آباد و آزاد با حكومتى دموكراتيك بر پايه دين ورزى! هنوز اندكى اميد برايمان باقى مانده بود، هنوز خام انديشانه مي پنداشتيم مي شود بين دين و دموكراسي و حقوق بشر پل زد.
ما نسلي بوديم كه آرزوهاي بلندش را در قامت رساي سيد محمد خاتمي ديده بود، برايش هزينه داديم ، زندان رفتيم ، زندگي شخصي و تحصيليمان را فداي آزادي مردم و تبديل رعيت بي مقدار و امت گوسفند وار( چنانكه علما ! خود را شبان و امت را رمه مي پندارند)  به "شهروند بر خوردار از حقوق" كرديم. ولي اصلاحاتي كه به پايش ٨ سال جوانيمان را ريختيم ، ويرانه اي شد كه جغد ديكتاتوري مذهبي كژ چهره تر از گذشته از آن سر بر كشيد.
ما نسلی بودیم که با جنگ به دبستان رفتیم، هراس مردن را هر لحظه در کودکیمان - همان وقتی که باید می بالیدیم وفقط زندگی را مزمزه می کردیم- لمس کردیم. نمیدانی که وقتی هواپیمای جنگی دشمن بالای شهرت می چرخد و  منتظر هستی شاید اين ديو هر لحظه ببلعدت، ترس چطور اندام کوچکت را می لرزاند. با همه کودکی میخواهی بدانی، چرا؟ چرا او می خواهد تو را بکشد؟ چرا می خواهد سقف بر سرت ویران شود؟ در دبستان، ما با مفهوم نفرت بزرگ شدیم: مرگ بر این ، مرگ بر آن ، مرگ بر همه جهان. با مفهوم کشتن : آرزویمان دست گرفتن تفنگ بود. هر از گاهی معلم، برادر یا پدر یکی از همشاگردیها در جبهه کشته می شد. ما با معنی فقدان و عدم آشنا می شدیم. روحمان می لرزید و خودمان را به جای آن رفیق داغدیده می گذاشتیم و وجودمان یخ می بست.
  آن سالها هر چه سوال داشتی باید فرو می خوردی. نهاد امور تربیتی و معلمین تعلیمات دینی و مدیران انقلابی مدارس با عصبیت و خشمی که بیهوده بر سر کودکان بیگناه می باریدند، بر دهانت قفل می زدند. ما را، چون از طبقه متوسط شهری بودیم، معلم و ناظم و مدیر انقلابی، نماینده طاغوت می دیدند و به هر بهانه واهی به بازجویی و تنبیه بدنی می آزردند. یک بار، فقط یک بار، ناظم انقلابی مدرسه بهشتی (میس مری سابق) مرا به بهانه ای به باد کتک گرفت. آنقدر این بهانه سخیف بود و من شاگرد محبوبی بودم که آموزگاران از رفتن به سر کلاسها خودداری کردند. جرم واقعی من فقط اسمم بود!! ناظم روستایی انقلابی از اسم من نفرت داشت! نامم او را به یاد اشرافیت می انداخت. جالب است در همان زمان ما به علت اینکه سیل تندرویهای انقلاب دامنگیر مبارزان قدیمی جبهه ملی هم شده بود وضعیت اقتصادی ناگواری داشتیم. پدرم را از همه جا رانده بودند و بیکار بود و ما هم که تازه از مهاجرت بازگشته، در خانه ای اجاره ای در خیابان کریمخان زند اسکان یافته بودیم. سیل عصبیت و عصیان روستا بر علیه شهر دامنگیر همه شد. چنان که این شعله، خان و مان روستاییان دیروز و ثروتمندان شهر نشین انقلابی سابق و اصلاح طلب امروز را نیز گرفت و محمود احمدی نژاد را بر سر نوشت کشور حاکم و بر جریان اصلاح طلبی دینی پیروز کرد.
عاشورای ۸۸، خیابان انقلاب، پل کالج! باید آن روز را می دیدی تا مفهوم شقاوت، پستی، حیوانیت، درنده خویی و بی رحمی را لمس کنی. من آن روز آنجا بودم. باز هم همان حس شبهای بمباران تهران. هر لحظه باید می مردم. گلوله مستقیم به طرف مردم شلیک می کردند. من خودم شاهد تیر اندازی یک تروریست معروف حزب الله لبنان به طرف مردم بودم. می شناختمش. در شب حمله به ستاد میرحسین در قیطریه، او و دوستانش در عملیات بودند. آنروز با کلت کالیبر ۴۵ از سمت غربی پل کالج پایین می آمد و به مردمی که جلوتر تجمع کرده بودند تیر مستقیم می زد. همه دویدیم داخل خیابان. من به علت چاقی نمی توانستم تند بدوم. پشت یک پیکان پنهان شدم تا نفسی بگیرم. لب جوی نشستم. از زیر اتومبیل چکمه ها را می دیدم که نزدیک می شوند. پیش خودم گفتم حتما دستگیر می شوم. یک لحظه در خانه روبرو باز شد، من خودم را به داخل انداختم؛ آن روزها در همه خانه ها به روی مبارزان خیابانی باز بود! شلنگ و پارچ و یخ در حیاطها دست به دست می شد. سه زن چادری قبل از من آنجا پناه گرفته بودند. مرد صاحبخانه و سه زن نفرین می کردند. یکی از زنها مادر شهید بود، ناله هایش جگر سوز بود، فرزندش به خاطر چه چیز زندگی را باخته بود؟
راست می گویی! من خنده هایم عصبی است. افسردگی پنهان دارم. من افسردگی تا عمق جان دارم. باور کن درونم از این همه سختی و فشار، سالهاست تب دارد. اگر مرهمی برای فراموشی جسته ام، برای ادامه حیاتم بوده است. بسیاری از دوستانم به مواد پناه بردند. بعضی به خدا و بعضی به سکس. و همه ما به طور نا متعادل! همه هم سن و سالهای من دچار افراط و تفریط شدیم. برای فرار از درون. برای خنک کردن آن تب جانکاهی که اگر امانش دهی بیرون می جهد و تا عزلت و گوشه گیری مطلق عقب می راندت. بخش بزرگی از سالهای امید و مبارزه و تلاش و کتک خوردن و تحقیر شدن، (به دليل فعاليت سياسى جلوی دختران هم دانشگاهی نقش زمینم کنند، کتکم بزنند، ساعتها در کانکس حراست دانشگاه زندانیم کنند و آنوقت به همه بگویند مورد منکراتی دارد!)را نگفته می گذارم تا وقتی دیگر.
اگر حوصله ات را سر بردم مرا ببخش. این روزها تو رفیق درد دلهای منی و من هم سعی می کنم غمخوار تو باشم. اما ما باید راه را تا رسیدن به مقصود ادامه دهیم. فرزندان ما حق دارند در دنیایی بهتر از ما زندگی کنند. مقاوم باش چنانکه هستی. نسل بعد از ما، فرزندان ما، باید در دنیایی زندگی کنند که وحشت در آن نباشد. دنيايي كه در آن كتك نخورند، مثل بیشتر ملتهای دنیا. دختران ما باید آزادانه در مورد زندگیشان تصمیم بگیرند. پسران ما حق دارند جوانی کنند. حقی که از ما سلب شد.

     شرح این هجران و این خون جگر                   این زمان بگذار تا وقت دگر

                                                                                                    بدرود
                                                                                                    ن. ط.

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

مروری بر آخرین ساعات پیش از 22 خرداد!


مشکل حکایتی است فراخاطر آوردن رویدادهای منتهی به بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت! در مورد رخدادهای پیش و پس از آن روز کذایی، یادداشت و نکته بسیار نوشته و گفته شده است. نگارنده در این مجال به ذکر برخی نکات مربوط به 48 ساعت پایانی نمایش انتخابات آن سال می پردازد.
 عصر روز چهار شنبه بیستم خرداد ماه با نزدیک شدن به آخرین ساعات قانونی تبلیغات، شور و هیجان حاکم بر خیابانهای تهران لحظه به لحظه افزایش می یافت. برگزاری برنامه زنجیره انسانی در روز دوشنبه و میتینگ بزرگ روز سه شنبه در ورزشگاه حیدرنیا در فراگیر نمودن موج سبز و افزایش نشاط انتخاباتی بسیار موثر بود و به نظر می رسید بخشهای عمده ای از مردم که تا پیش از آن نسبت به برگزاری انتخابات در موضع بی تفاوتی قرار داشتند، تحت تاثیر  بازتاب برنامه های مذکور سعی می کردند فضای شگفت انگیز ایجاد شده را تجربه کنند. به باور بسیاری، چنین فضای آزادی پس از سرکوبهای سال 60 هرگز در ایران بعد از انقلاب تجربه نشده بود.
 نگارنده در آن روز حسب معمول روزهای قبل پس از انجام هماهنگیهای لازم با دوستانی که مسوول انجام فعالیتهای میدانی از طرف ستاد مرکزی موسوی بودند، به اتفاق یکی از دوستان که مدتی است جلای وطن نموده، برای رصد کردن اوضاع از ستاد خارج شدیم و به خیابان ولیعصر آمدیم. علیرغم همه شور و نشاط و امیدی که در میان مردم و به ویژه فعالان ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی وجود داشت، هر دوی ما احساس نگرانی غریبی داشتیم. به نظر می آمد در پس آن همه انرژی و امید، حادثه ای در انتظار بود. هر چه به تاریکی هوا نزدیک می شدیم، تب انتخابات و تبلیغات، بالاتر می رفت. حدود ساعت 10 شب رادیو و تلویزیون با اختصاص وقت برای رییس دولت، آخرین تقلاهای خود را در راستای جانبداری کمال و تمام از نامزد مطلوب خود انجام داد. ستاد اندک اندک خلوت می شد اما گروهی از بچه ها که قرار بود آخرین محموله های تبلیغاتی شامل برنامه های مهندس موسوی و فرمان هشت ماده ای آیت الله خمینی را در نقاط مختلف شهر توزیع کنند در ستاد ماندند تا با کرایه تاکسی و ون بتوانند طبق برنامه این ملزومات تبلیغاتی را پخش نمایند. همه بچه ها در اثر فشار برنامه های سه هفته منتهی به انتخابات و به ویژه برنامه های سنگین هفته آخر خسته بودند. اما امیدی که در دل همه وجود داشت اجازه فرصت نمایی از خستگی را گرفته بود. خود من با اینکه انصافا به اندازه هیچکدام از آنها تلاش نکرده بودم آنقدر خسته بودم که برای تعیین محدوده فعالیت شبانه هر یک از گروهها، نقشه بزرگی از تهران را روی زمین پهن کردم و نشستم! در واقع یارای ایستادن نداشتم! البته گرسنگی ناشی از نبودن شام هم در این بیحالی بی تاثیر نبود. با این حال همه آن دوستان با انگیزه تمام در انتظار رسید ماشینها بودند تا آخرین فعالیتهای تبلیغاتی را به سرانجام برسانند. ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود اما بچه هایی که قرار بود در خیابان ولیعصر چند تاکسی و ون دربستی پیدا کنند، توفیقی نداشتند. بعضیها  شنیده بودند که ستادهای رییس دولت تعداد زیادی از تاکسی ها و ون ها را در آن شب اجاره کرده بود. حدود ساعت 2 نیمه شب، یکی از بچه های ستاد میرهادی، پیش من آمد و در حالیکه سعی می کرد درگوشی با من صحبت کند از من خواست به جلوی در ستاد بروم. درست مقابل کوچه میرهادی در خیابان ولیعصر، گروهی موتور سوار لباس شخصی با پرچمهای ایران ایستاده بودند. فردی تنومند و چاق با پیراهن کرمی رنگ، ریش بلند و سری تاس که به نظر می رسید بزرگتر آن جمع است رو به آنها  ایستاده بود و برایشان صحبت می کرد. مسوولان و دست اندرکاران ستاد که در آن ساعات در آنجا حضور داشتند، نگران تعرض احتمالی این جماعت به ستاد بودند. یکی از آنها به من گفت با توجه به آنکه در تیمهای تبلیغاتی حاضر در ستاد تعداد زیادی از خانمها حاضر هستند تمهیدی اندیشیده شود که در صورت پیشامد رخداد نامطلوب، آسیبی متوجه آنها نشود. گروه لباس شخصی بعد از لحظاتی رو به ستاد شروع به عربده کشی و هو کردن اعضای ستاد کردند. قرار بر این شد که حتی الامکان با پلیس تماس گرفته شود. بعد از دقایقی، جماعت سوار بر موتورهای خود شدند و با سر دادن شعار ماشاءالله حزب الله! به سمت شمال خیابان ولیعصر رفتند. حدود ساعت 3 بامداد، جوانی را به ستاد میرهادی آوردند که در میدان امام حسین از سوی طرفداران رییس دولت با قمه مورد اصابت قرار گرفته بود. شرایط خوبی نداشت. به فردی که همراه جوان بود و راننده ای که آنها را آورده بود گفتیم که چرا با این شرایط او را به درمانگاه نبرده اند که در پاسخ گفتند ترجیح می دادند در ابتدا ستاد در جریان قرار گرفته و پیگیری های حقوقی لازم را انجام دهد. خیابانهای نیمه شب تهران در نخستین روز از دهه آخر خرداد هشتاد و هشت بوی التهاب می داد و پنداری آبستن حوادثی بود. بالاخره حدود ساعت پنج صبح، بچه ها موفق شدند به تعداد کافی، ون و تاکسی برای توزیع محموله ها دربست کنند. به راننده ها و به مسوولان تیمها تاکید کردیم که به هر نحوی که شده تا ساعت 8 این ماموریت را به اتمام رسانده و به هیچ عنوان از ساعت قانونی تخطی نکنند. می دانستیم که رقیب از هیچ بهانه ای برای ضدتبلیغ و زیر سوال بردن پیروزی احتمالی میرحسین نمی گذرد. حدود ساعت 6 صبح از ستاد میرهادی بیرون آمدم. در آن ساعت هنوز اثری از تاکسی ها و خطی ها در حوالی میدان فاطمی نبود. شاید شبگردیهای انتخاباتی که برنامه روتین زندگی همه مردم را در آن دو-سه هفته و به ویژه هفته آخر دستخوش تغییر کرده بود هم در این خلوتی صبحگاهی بی تاثیر نبود. تا پل آزمایش در بزرگراه جلال آل احمد را پیاده رفتم. روز پنجشنبه، بیست و یکم خرداد ماه، طبق اعلام قبلی و به خاطر به پایان رسیدن مهلت تبلیغات، بیشتر به تماس با آشنایان و بستگان و دوستان به ویژه در شهرهای کوچکتر به منظور ترغیب آنها به شرکت در انتخابات و البته رای دادن به مهندس موسوی گذشت. با برقراری هر تماس تلفنی و پرس و جوی حال و هوای انتخابات در شهرهای کوچک و بزرگ، امید به پیروزی قاطع میرحسین در همان دور اول پر رنگتر می شد. با این حال، من معتقد بودم که انتخابات به احتمال بسیار زیاد و با در نظر گرفتن فاکتورهای متعدد دو مرحله ای خواهد بود. در هر حال، شب جمعه، بیست و دوم خرداد، تا صبح شود، گویی، سالها گذشت!
صبح جمعه به اتفاق همسر گرامی، راهی خیابانها شدیم. قصد نداشتم صبح را به میرهادی بروم. البته با دوستان ستاد، تلفنی درباره شرایط و اوضاع و اخبار گفت و گو داشتم. صفهای طویلی در مقابل ستادها تشکیل شده بود. دیدن حجم انبوه رای دهندگان و یادآوردن این واقعیت که در زمستان هشتاد و هفت و زمانیکه سیدمحمد خاتمی به نفع میرحسین از رقابتها کشید، دغدغه اصلی فعالان و کنشگران، اقناع مردم به حضور در پای صندوقها بود، امیدواری به پیروزی را بیشتر و بیشتر می کرد. اما در این میان مشاهده تعداد زیادی صندوقهای سیار اخذ رای آن هم در مرکز شهر تهران، برای نمونه در میدان فاطمی و در فاصله 200 متری یکی از شعب اخذ رای، کمی مشکوک به نظر می رسید. حوالی ظهر بود که سیستم ارسال پیامکها از کار افتاد. حدود یک ساعت بعد، اخباری مبنی بر فیلتر شدن تعدادی از سایتهای نزدیک به اصلاح طلبان منتشر شد. نوع پوشش اخبار انتخابات در رادیو و تلویزیون هم عادی به نظر نمی رسید. حدود ساعت 3 بعد از ظهر خود را به میرهادی رساندم. نوعی التهاب و اضطراب در فضای ستاد مشاهده می شد. قطع شدن ارتباط با شهرستانها و اخباری که از اعمال محدودیتها بر ناظران و اعضای کمیته صیانت در شعب اخذ رای حکایت می کرد، نشان می داد که جو انتخاباتی از حالت عادی و منطقی به دور است. حدود ساعت 6 عصر یکی از دوستان متوجه شد که خبرگزاری فارس در خبری عجیب اعلام کرده است که احمدی نژاد با کسب 63 درصد آرا برنده انتخابات است. این در حالی بود که هنوز مردم در حال رای دادن بودند. لحظاتی بعد خبر  دیگری از چاپخانه روزنامه کیهان به بیرون درز کرد که تیتر یک این روزنامه برای فردا، حکایت از پیروزی احمدی نژاد با بیست و شش میلیون رای می کند! نگرانی در فضای ستاد موج می زد. هیچ چیز عادی نبود. در همین گیر و دار، خبر حمله به ستاد قیطریه رسید. شایعه شده بود که مقصد بعدی حمله، ستاد میرهادی است. قرار بر این شد که به اتفاق یکی از دوستان برای بررسی شرایط، سری به خیابانها و میادین بزنیم. هوای غروب جمعه تهران، آن هم در آخرین روزهای بهار، طوفانی شده بود. رعد و برق و وزش باد، غربت غروب آن جمعه را در گوشه و کنار شهر پراکنده می کرد. ترافیک در برخی از خیابانها گره خورده بود. هنوز در مقابل شعب اخذ رای ازدحام به چشم می خورد. از این دقیقه نودی بودن مردم حرصم گرفته بود. از ساعت هشت صبح می توانستند رای بدهند اما منتظر مانده بودند که در ساعات تمدید این کار را انجام دهند. در مسیر برگشت به میرهادی متوجه حضور گسترده نیروهای یگان ویژه در خیابانهای منتهای به میدان فاطمی و وزارت کشور شدیم. در میدان گلها نیروهای ضدشورش در حال چیدن موانعی برای بستن مسیرهای رفت و آمد بودند. حدود ساعت ده شب، اعضای ستادهای رییس دولت در میدان فاطمی و برخی نقاط شهر با توزیع شکلات و شیرینی، جشن پیروزی گرفتند! در حالیکه خیلی ها پشت درهای بسته شده شعب رای گیری مانده بودند. سر خیابان میرهادی غلغله بود. عده زیادی از مردم که انگار متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده بودند با مراجعه به ستاد مرکزی میرحسین به دنبال دستیابی به اخبار موثق و آگاهی از نتایج بودند. خیلی ها هم به امید دیدار با میرحسین و رهنورد و برگزاری جشن پیروزی آمده بودند. یک خودروی پلیس در ابتدای میرهادی از سمت فلسطین مستقر شد. درهای ستاد را بسته بودند و اجازه ورود هیچکس را نمی دادند. حتی برخی از مسوولان ستادهای دیگر هم پشت در مانده بودند. نگهبان می گفت اجازه ندارد درها را باز کند و اجازه ورود به کسی بدهد و آنهایی هم که داخل ستاد هستند تا دقایقی دیگر خارج خواهند شد. فضا ملتهب بود. دوستانی که در تمام روزهای قبل با امید و اشتیاق به فعالیت پرداخته بودند، مرا دوره کرده، جویای اخبار جدید بودند. حرفی برای گفتن نداشتم. بهت زده بودم. سعی می کردم آنچه را که از اتفاقات پیش آمده می فهمیدم در گلو بخورم و کسی را در آن احساس ناخوشایند شریک نکنم. درون خودم اطمینان داشتم که نتایج انتخابات، پیش از این در جای دیگری تعیین شده است. با این حال نمی خواستم امید را در دلم از بین ببرم. نمی دانم چه شد که ناگهان عنان از دست داده رو به گروهی که در تمام آن روزها زحمت اجرای برنامه های سنگین و فراوانی را کشیده بودند گفتم که بچه ها! باختیم! به خانه بروید و اینجا نمانید! با گفتن این حرف چند نفر از بچه ها به شدت منقلب شدند و بغضهایشان ترکید. هم من و هم، همه آنها می دانستیم که انتخابات را نباخته ایم بلکه ما را بازانده اند! بعد از دقایقی باز هم سعی کردم، خود را به تعقل و تدبیر احتمالی موجود در میان مسوولان امیدوار کنم و به خود بقبولانم که این حضرات عاقل تر از آن هستند که آن فضای شور و نشاط و امید را بدل به فضای سرشار از افسردگی نمایند. به همین خاطر از همه بچه ها خواستم که آنچه را گفتم فراموش کنند. وعده کردم که فردا یا پس فردا بعد از اعلام رسمی نتایج در ستاد میرهادی جمع خواهیم شد. هدف گردهمایی هم یا فعالیت برای دور دوم انتخابات یا برنامه ریزی برای جشن پیروزی مهندس موسوی خواهد بود. تا جایی که ماشین جا داشت بچه ها را سوار کردم و سعی کردم آنها را در نزدیک ترین نقاط به مقصدشان پیاده کنم. حدود ساعت 12 شب بود که خبر بهت آور دیگری شنیدم. خبرگزاری فارس اعلام کرده بود که تاج زاده و امین زاده بازداشت شده اند. اینجا، برای اولین بار به خودم جرات دادم و خطاب به دوستی که در ماشین با من بود از لفظ کودتا استفاده کردم. گفتم که شک نکن مساله فراتر یک اعلام معمولی نتایج است و به نظر من، کودتایی در کشور رخ داده است. بلافاصله با بچه های ستاد تماس گرفتم. می گفتند تا چند دقیقه پیش از هر دوی آقایان خبر داشته اند و موضوع دستگیری صحت ندارد. به نظر می رسید دست اندرکاران فارس در آن روز، آگاهانه و شاید هم ناخودآگاه، اخبار خود را بدون رعایت تقدم و تاخر زمانی منتشر می کنند. به خانه که رسیدم انگار بار همه مصائب دنیا را به دوش داشتم. چهره بهت زده همسرم نشان می داد که او هم شوکه است. شبکه خبر در حال پخش گزارش از ستاد انتخابات کشور بود و کامران دانشجو مشغول ارائه آمار اولیه شمارش آرا! نتایج با واقعیت موجود جامعه سازگار نبود، اما با حقیقت وجودی مسوولان و برگزارکنندگان انتخابات کاملا همخوانی داشت! باز هم با بچه های ستاد تماس گرفتم. تشنج و درگیریهای موجود در ستاد میرهادی و حمله لباس شخصیها به آنجا موجب شده بود که بچه ها در جریان برنامه تلویزیون نباشند. اما وقتی ماجرا را شنیدند بلافاصله با اعضای ستادهای برخی شهرستانها تماس گرفتند و همزمان آماری را که از شهرستانها می شنیدند برای من می گفتند. دقیقا برعکس چیزی بود که دانشجو در تلویزیون بلغور می کرد! از جمله شهرستانهایی که به خاطر دارم در همان حوالی ساعت یک نیمه شب آمارش به بچه ها رسید، نقده بود. میرحسین با اختلاف خوبی اول بود و رییس دولت دوم! و البته آنچه که از طریق رسانه رسمی حکومت قرائت می شد، چیز دیگری بود. از صبح بیست و سوم خرداد، سیر تحولات اجتماعی و سیاسی ایران، به کلی دگرگون شد!
از آن روزها، سه سال گذشته است. در این سالها هزینه های فراوانی به کشور تحمیل شده است. عزیزان زیادی جان یا سلامتی خود را از دست داده اند. گروههای فراوانی به زندان رفته اند و کتک خورده اند و در کوچه و خیابان و بازداشتگاه، هتک شده اند. جامعه افسرده و خسته و عصبی ایرانی، افسرده تر و خسته تر و عصبی تر شده است. فقر و فساد و تبعیض و فحشا و هر آن چیز دیگری که مسوولان مدعی بودند با ماندن دولت فعلی ریشه کن می شود، فراگیرتر شده است. جمعیت کثیری از بهترین فرزندان این سرزمین، آواره غربت شده اند. سیاهی ها و آلودگیها فراوانند! اما، واقعیت این است که از خرداد هشتاد و هشت، مسیری که ملت ایران در طول تاریخش برای رسیدن به آزادی و پیشرفت در آن گام بر می داشته، شکلی دیگر پیدا کرده است.
راه طولانی و پر از خطر است. اما برای کسانی که امیدوار بمانند و بخواهند که به مقصد برسند، چاره ای جز رسیدن نخواهد بود. برای رسیدن باید صبور بود و قوی. داستان طاووس خواستن و جور هندوستان کشیدن است. مقصد، بس خطرناک و منزل، بس بعید است. ولی، هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور!       

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

ادب مرد به ز دولت اوست!

روز جمعه دوازدهم اسفند ماه، در حالیکه اکثریت چهره های اصلاح طلب و بدنه اجتماعی نزدیک به آنها خانه نشین ماندند و نظاره گر رای گیری برای تعیین وکلای مجلس شدند، سیدمحمد خاتمی که براساس برنامه قبلی، با هدف استراحت به منزل یکی از بستگانش در دماوند رفته بود، به شکل غیرمنتظره ای به یکی از شعب اخذ رای مراجعه نمود و با نوشتن عبارت "جمهوری اسلامی" رای خود را به صندوق انداخت. این خبر به حدی مهم بود که در میان فعالان عرصه رسانه وزنی معادل اصل خبر برگزاری رای گیری پیدا کرد. بدیهی بود که انتشار این خبر، واکنشهای موافق و مخالف فراوانی را در پی خواهد داشت و قاعدتا شخص خاتمی، بهتر از هر کس دیگری نسبت به بروز این واکنشها آگاه بود. در اینجا هدف بررسی صحت و سقم تصمیم و عمل خاتمی نیست. آنچه که بهانه نگارش این سطور شده است، نوع واکنش بخشهای نه چندان کوچکی از بدنه جریان منتقد حاکمیت، موسوم به جنبش سبز و بعضی از هواداران اصلاحات به این خبر است.

نگارنده، پیش از آنکه به شرح دیدگاه خود در این باب بپردازد، به تناسب جو تند و احساسی حاکم بر افکار عمومی هواداران جریان منتقد لازم می داند یادآوری کند، که مانند بسیاری از ناظران عرصه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی کشور در انتظار شنیدن دلایل خاتمی است و ترجیح می دهد تا آن زمان، هیچ گونه قضاوتی نسبت به عمل رخ داده نداشته باشد. اگر چه بنا به گفته های غیررسمی نقل شده، ایشان به سختی چنین تصمیمی گرفته است. با این حال امیدوارم پس از انتشار این یادداشت، دوستان، اینجانب را با وکیل آقای خاتمی اشتباه نگیرند!!!

و اما، چنانکه اشاره شد، اینکه عمل سیدمحمد خاتمی صحیح بوده است یا نه و تبعات یا ثمرات احتمالی آن چه خواهد بود، چندان منظور نظر این نوشته نیست. در واقع این یادداشت، حاصل حیرت نویسنده آن از شنیدن خبر رای دادن سیدمحمد خاتمی نبوده، نتیجه شگفتی از نوع ادبیات و واکنش منتقدان خاتمی در اردوگاه جنبش سبز و اصلاح طلبان می باشد. همه این عزیزان قاعدتا به خوبی به خاطر دارند که در روزهای بعد از آن مناظره کذایی، عبارت آغازین یکی از نطقهای مهندس موسوی تبدیل به پوستر و پلاکارد شد و مانند تیغی بران برای خنثی کردن جو مسموم ایجاد شده از سوی رقیب و هوادارانش مورد استفاده قرار گرفت. آن عبارت معروف این بود :" ادب مرد به ز دولت اوست!"

و حال گویی تکرار کمدی تاریخ، کار را به جایی رسانده است که باید به این عبارت را به برخی از دوستان گوشزد کرد! برای ادامه بحث، خوب است از زاویه دیگری به موضوع نگریسته شود. سیدمحمد خاتمی، از ماهها پیش شروطی را برای شرکت در انتخابات ( به معنای ثبت نام و معرفی نامزد ) اعلام کرد و پس از برآورده نشدن آن شروط، اعلام کرد که اصلاح طلبان نمی توانند در انتخابات شرکت کنند و تصمیم ایشان همان چیزی است که شورای هماهنگی جبهه اصلاحات اعلام می کند. نگارنده البته به خاطر ندارد که این شورا، هیچگاه مردم را از رای دادن در انتخابات دوازدهم اسفند منع کرده باشد، اگرچه اکثریت قریب به اتفاق اعضای آن علنا یا تلویحا اعلام کردند که هر یک به دلیلی امکان رای دادن ندارند! در هر صورت سیدمحمد خاتمی بنا به دلایلی که قاعدتا بیان خواهد کرد، به صورت ناگهانی تصمیم به رای دادن گرفت، و در حوزه ای دور از مرکز، برگ رای خود را با نوشتن عبارت "جمهوری اسلامی" به صندوق انداخت. فرض را بر این می گذاریم که خاتمی اشتباه ترین تصمیم ممکن را گرفته است! پرسش این است که آیا چنین تصمیمی، هر چند اشتباه، سزاوار آن است که دوستانی که خود را سرباز، رهبر، هوادار یا وابسته یک جنبش اجتماعی بدون خشونت! می دانند، زبان و قلم خود را به هر لفظ و کلامی بیالایند؟ به فرض که محکمه افکار عمومی، پس از شنیدن دلایل خاتمی، قانع نشده، تصمیم به عدم هواداری از ایشان بگیرد. آیا این به معنای آن است که باید از ایشان، مشاوران، هواداران و همراهانش حق اظهار نظر و عقیده و عمل اجتماعی یا سیاسی سلب شود؟ در آن صورت، آن همه شعار و آرمانی که در قالب متونی همچون منشور جنبش سبز منتشر شده است و دوستان زیادی سینه زدن زیر علم آن را برگزیده اند چه جایگاهی پیدا می کند؟ شاید بد نباشد اگر در اینجا جملاتی از ویراست دوم منشور جنبش سبز که با امضای مهندس میرحسین موسوی و مهدی کروبی منتشر شده است، مورد اشاره و یادآوری قرار گیرد:

- جنبش سبز، یک حرکت اجتماعی است که هرگز خود را مبری از خطا نمی انگارد و با نفی صادقانه هرگونه مطلق نگری، بر گسترش فضای نقد و گفتگو در درون و بیرون جنبش، پای می فشرد.

- جنبش سبز موافق به رسمیت شناختن تعدد و تنوع و مخالف انحصارطلبی است. در نتیجه، دشمنی و کینه ورزی با بدنه اجتماعی هیچ بخشی از جامعه، جایی در جنبش ندارد. تلاش برای گفتگو و تعامل با رقیبان و مخالفان در فضایی سالم، و آگاهی بخشی درباره اهداف و اصول جنبش، وظیفه همه افرادی است که خود را در زمره مشارکت کنندگان جنبش سبز می دانند ما به هر باور و ایمان دینی که بدان معتقدیم، به هر قوم و قبیله و تیره و مرامی که تعلق داریم و با هر سلیقه و سبکی که با آن زندگی می کنیم، همه ایرانی هستیم و ایران متعلق به همه ماست.

- این جنبش بر این باور است که حفظ منافع ملی و دستیابی به اهداف جنبش و کاهش بی اعتمادی بحران زای کنونی بین ملت و حکومت، مستلزم گفتگو میان نمایندگان گروههای مختلف فکری و سیاسی با یکدیگر و نیز با حاکمیت و با مردم است و در این راستا، از هرگونه دعوت به مذاکره و گفتگوی شفاف به منظور دفاع از حقوق مردم و حل منازعات اجتماعی دفاع می کند.

قاعدتا دستیابی به متن کامل این منشور برای مخاطبان این نوشته چندان دشوار نخواهد بود و شاید بد نباشد اگر این منشور بار دیگر توسط همه کسانی که در پی اصلاح و سامان بخشیدن به شرایط کشور هستند، دقیق و با حوصله خوانده شود!

با مرور دقیق متن مذکور، این پرسش به وجود می آید که چگونه می توان خود را متعلق به جریان فکری متکثری که در اندیشه استقرار ایده گفتگو در سراسر ایران است، دانست و آنگاه از ابتدایی ترین و ساده ترین شرایط گفتگو، که شنیدن نظرات و دلایل طرف مقابل است، سر باز زد؟

اینکه نزدیک به سه سال پس از شکل گیری موج سبزی که تبدیل به یک جنبش اجتماعی بدون خشونت مثال زدنی در دنیا شد، برآیند حرکت اجتماعی به سمتی برود که قرار باشد هواداران آن جنبش را به پرهیز از خشونت کلامی و با عرض معذرت، رعایت ادب فراخواند، به هیچ وجه امری خوشایند و مبارک نیست. اما، حقیقت تلخ است! با عرض معذرت باید از همه دوستان و هواداران این جنبش اجتماعی بدون خشونت! که دل در گرو آینده روشن و آزادی و پیشرفت وطنش دارد، درخواست نمود که صرف نظر از مخالفت و موافقت با هر یک از چهره ها یا متفکران دور یا نزدیک به اهداف این جنبش اجتماعی، در مواجهه با کنشگران یا هواداران هر تفکری، رعایت ادب و احترام و کرامت انسانی را سرلوحه خود قرار دهند. همانطور که در منشور جنبش سبز نیز بر آن تاکید شده است.

از سوی دیگر نمی توان خود را متعلق به جنبشی با هدف ایران برای همه ایرانیان دانست و تحمل شنیدن صدای مخالف را نداشت. اگر قرار بر پیگیری ایده "همه با من" و یا سرکوب و منکوب کردن هر ایده ای باشد که نمی پسندیم، پس چه فرقی میان فعالان و هواداران این جنبش اجتماعی با طیفهای افراطی فعال در حاکمیت خواهد بود؟

کوتاه سخن اینکه، دیر یا زود، سیدمحمد خاتمی دلایل و استدلالات خود را برای حضور در پای صندوق رای اعلام خواهد کرد. طبیعتا گروههایی با شنیدن و خواندن نظرات خاتمی قانع شده و گروههایی نیز مخالف این استدلالها خواهند بود. کلیه شواهد و قراین نیز حاکی از آن است که نفس شرکت خاتمی در انتخابات دوازدهم اسفند ماه، نقطه عطفی در مسیر جنبش اجتماعی آزادیخواهانه مردم ایران است. آنچه که باقی می ماند و تاریخ درباره آن قضاوت خواهد کرد، نحوه برخورد فعالان و کنشگران اجتماعی و سیاسی و هواداران این جنبش اجتماعی با یکی از شخصیتها و سرمایه های ملی ایران است که قاعدتا خود را بری از خطا نمی داند! چنین مبادا که روزگاری ما، مردمان این مقطع از تاریخ ایران، سوژه "جامعه شناسی نخبه کشی" دیگری شویم!