۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

نامه اي به يك دوست


یادداشتی که در مورد ساعات منتهی به رخداد بیست و دوم خرداد نوشته بودم، سبب شد دوست نازنینی، یادداشت کوتاهی در مورد حس و حال امروزش که با حال و هوای خیلی از ما مشترک است بنویسد. این یادداشت عینا در ادامه می آید:

دوست من سلام، داشتم مي خنديدم كه سر رسيدي و مطالبى را در مورد افسردگى و خنديدن برايم گفتى.
راست گفتي! من افسردگي پنهان دارم. راست گفتي! بلند بلند مي خندم تا اندوهي كه تاژرفناى روحم ريشه دوانده ، بيرون نجهد. اين روزها كه سالگرد جنبش است، من حالم بدجوري بد است. براي همين بلند بلند مي خندم. حالم بد است ، چون سه سال پيش در چنين روزى به ما تجاوز كردند. صبح ٢٣ خرداد ٨٨ اشك در چشم و خون به جگر داشتيم. از شب گذشته كما بيش فهميده بوديم كه رايمان را دزديده اند. آرزوهايمان چندباره بر باد رفته است آرزوي ايراني آباد و آزاد با حكومتى دموكراتيك بر پايه دين ورزى! هنوز اندكى اميد برايمان باقى مانده بود، هنوز خام انديشانه مي پنداشتيم مي شود بين دين و دموكراسي و حقوق بشر پل زد.
ما نسلي بوديم كه آرزوهاي بلندش را در قامت رساي سيد محمد خاتمي ديده بود، برايش هزينه داديم ، زندان رفتيم ، زندگي شخصي و تحصيليمان را فداي آزادي مردم و تبديل رعيت بي مقدار و امت گوسفند وار( چنانكه علما ! خود را شبان و امت را رمه مي پندارند)  به "شهروند بر خوردار از حقوق" كرديم. ولي اصلاحاتي كه به پايش ٨ سال جوانيمان را ريختيم ، ويرانه اي شد كه جغد ديكتاتوري مذهبي كژ چهره تر از گذشته از آن سر بر كشيد.
ما نسلی بودیم که با جنگ به دبستان رفتیم، هراس مردن را هر لحظه در کودکیمان - همان وقتی که باید می بالیدیم وفقط زندگی را مزمزه می کردیم- لمس کردیم. نمیدانی که وقتی هواپیمای جنگی دشمن بالای شهرت می چرخد و  منتظر هستی شاید اين ديو هر لحظه ببلعدت، ترس چطور اندام کوچکت را می لرزاند. با همه کودکی میخواهی بدانی، چرا؟ چرا او می خواهد تو را بکشد؟ چرا می خواهد سقف بر سرت ویران شود؟ در دبستان، ما با مفهوم نفرت بزرگ شدیم: مرگ بر این ، مرگ بر آن ، مرگ بر همه جهان. با مفهوم کشتن : آرزویمان دست گرفتن تفنگ بود. هر از گاهی معلم، برادر یا پدر یکی از همشاگردیها در جبهه کشته می شد. ما با معنی فقدان و عدم آشنا می شدیم. روحمان می لرزید و خودمان را به جای آن رفیق داغدیده می گذاشتیم و وجودمان یخ می بست.
  آن سالها هر چه سوال داشتی باید فرو می خوردی. نهاد امور تربیتی و معلمین تعلیمات دینی و مدیران انقلابی مدارس با عصبیت و خشمی که بیهوده بر سر کودکان بیگناه می باریدند، بر دهانت قفل می زدند. ما را، چون از طبقه متوسط شهری بودیم، معلم و ناظم و مدیر انقلابی، نماینده طاغوت می دیدند و به هر بهانه واهی به بازجویی و تنبیه بدنی می آزردند. یک بار، فقط یک بار، ناظم انقلابی مدرسه بهشتی (میس مری سابق) مرا به بهانه ای به باد کتک گرفت. آنقدر این بهانه سخیف بود و من شاگرد محبوبی بودم که آموزگاران از رفتن به سر کلاسها خودداری کردند. جرم واقعی من فقط اسمم بود!! ناظم روستایی انقلابی از اسم من نفرت داشت! نامم او را به یاد اشرافیت می انداخت. جالب است در همان زمان ما به علت اینکه سیل تندرویهای انقلاب دامنگیر مبارزان قدیمی جبهه ملی هم شده بود وضعیت اقتصادی ناگواری داشتیم. پدرم را از همه جا رانده بودند و بیکار بود و ما هم که تازه از مهاجرت بازگشته، در خانه ای اجاره ای در خیابان کریمخان زند اسکان یافته بودیم. سیل عصبیت و عصیان روستا بر علیه شهر دامنگیر همه شد. چنان که این شعله، خان و مان روستاییان دیروز و ثروتمندان شهر نشین انقلابی سابق و اصلاح طلب امروز را نیز گرفت و محمود احمدی نژاد را بر سر نوشت کشور حاکم و بر جریان اصلاح طلبی دینی پیروز کرد.
عاشورای ۸۸، خیابان انقلاب، پل کالج! باید آن روز را می دیدی تا مفهوم شقاوت، پستی، حیوانیت، درنده خویی و بی رحمی را لمس کنی. من آن روز آنجا بودم. باز هم همان حس شبهای بمباران تهران. هر لحظه باید می مردم. گلوله مستقیم به طرف مردم شلیک می کردند. من خودم شاهد تیر اندازی یک تروریست معروف حزب الله لبنان به طرف مردم بودم. می شناختمش. در شب حمله به ستاد میرحسین در قیطریه، او و دوستانش در عملیات بودند. آنروز با کلت کالیبر ۴۵ از سمت غربی پل کالج پایین می آمد و به مردمی که جلوتر تجمع کرده بودند تیر مستقیم می زد. همه دویدیم داخل خیابان. من به علت چاقی نمی توانستم تند بدوم. پشت یک پیکان پنهان شدم تا نفسی بگیرم. لب جوی نشستم. از زیر اتومبیل چکمه ها را می دیدم که نزدیک می شوند. پیش خودم گفتم حتما دستگیر می شوم. یک لحظه در خانه روبرو باز شد، من خودم را به داخل انداختم؛ آن روزها در همه خانه ها به روی مبارزان خیابانی باز بود! شلنگ و پارچ و یخ در حیاطها دست به دست می شد. سه زن چادری قبل از من آنجا پناه گرفته بودند. مرد صاحبخانه و سه زن نفرین می کردند. یکی از زنها مادر شهید بود، ناله هایش جگر سوز بود، فرزندش به خاطر چه چیز زندگی را باخته بود؟
راست می گویی! من خنده هایم عصبی است. افسردگی پنهان دارم. من افسردگی تا عمق جان دارم. باور کن درونم از این همه سختی و فشار، سالهاست تب دارد. اگر مرهمی برای فراموشی جسته ام، برای ادامه حیاتم بوده است. بسیاری از دوستانم به مواد پناه بردند. بعضی به خدا و بعضی به سکس. و همه ما به طور نا متعادل! همه هم سن و سالهای من دچار افراط و تفریط شدیم. برای فرار از درون. برای خنک کردن آن تب جانکاهی که اگر امانش دهی بیرون می جهد و تا عزلت و گوشه گیری مطلق عقب می راندت. بخش بزرگی از سالهای امید و مبارزه و تلاش و کتک خوردن و تحقیر شدن، (به دليل فعاليت سياسى جلوی دختران هم دانشگاهی نقش زمینم کنند، کتکم بزنند، ساعتها در کانکس حراست دانشگاه زندانیم کنند و آنوقت به همه بگویند مورد منکراتی دارد!)را نگفته می گذارم تا وقتی دیگر.
اگر حوصله ات را سر بردم مرا ببخش. این روزها تو رفیق درد دلهای منی و من هم سعی می کنم غمخوار تو باشم. اما ما باید راه را تا رسیدن به مقصود ادامه دهیم. فرزندان ما حق دارند در دنیایی بهتر از ما زندگی کنند. مقاوم باش چنانکه هستی. نسل بعد از ما، فرزندان ما، باید در دنیایی زندگی کنند که وحشت در آن نباشد. دنيايي كه در آن كتك نخورند، مثل بیشتر ملتهای دنیا. دختران ما باید آزادانه در مورد زندگیشان تصمیم بگیرند. پسران ما حق دارند جوانی کنند. حقی که از ما سلب شد.

     شرح این هجران و این خون جگر                   این زمان بگذار تا وقت دگر

                                                                                                    بدرود
                                                                                                    ن. ط.

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

مروری بر آخرین ساعات پیش از 22 خرداد!


مشکل حکایتی است فراخاطر آوردن رویدادهای منتهی به بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت! در مورد رخدادهای پیش و پس از آن روز کذایی، یادداشت و نکته بسیار نوشته و گفته شده است. نگارنده در این مجال به ذکر برخی نکات مربوط به 48 ساعت پایانی نمایش انتخابات آن سال می پردازد.
 عصر روز چهار شنبه بیستم خرداد ماه با نزدیک شدن به آخرین ساعات قانونی تبلیغات، شور و هیجان حاکم بر خیابانهای تهران لحظه به لحظه افزایش می یافت. برگزاری برنامه زنجیره انسانی در روز دوشنبه و میتینگ بزرگ روز سه شنبه در ورزشگاه حیدرنیا در فراگیر نمودن موج سبز و افزایش نشاط انتخاباتی بسیار موثر بود و به نظر می رسید بخشهای عمده ای از مردم که تا پیش از آن نسبت به برگزاری انتخابات در موضع بی تفاوتی قرار داشتند، تحت تاثیر  بازتاب برنامه های مذکور سعی می کردند فضای شگفت انگیز ایجاد شده را تجربه کنند. به باور بسیاری، چنین فضای آزادی پس از سرکوبهای سال 60 هرگز در ایران بعد از انقلاب تجربه نشده بود.
 نگارنده در آن روز حسب معمول روزهای قبل پس از انجام هماهنگیهای لازم با دوستانی که مسوول انجام فعالیتهای میدانی از طرف ستاد مرکزی موسوی بودند، به اتفاق یکی از دوستان که مدتی است جلای وطن نموده، برای رصد کردن اوضاع از ستاد خارج شدیم و به خیابان ولیعصر آمدیم. علیرغم همه شور و نشاط و امیدی که در میان مردم و به ویژه فعالان ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی وجود داشت، هر دوی ما احساس نگرانی غریبی داشتیم. به نظر می آمد در پس آن همه انرژی و امید، حادثه ای در انتظار بود. هر چه به تاریکی هوا نزدیک می شدیم، تب انتخابات و تبلیغات، بالاتر می رفت. حدود ساعت 10 شب رادیو و تلویزیون با اختصاص وقت برای رییس دولت، آخرین تقلاهای خود را در راستای جانبداری کمال و تمام از نامزد مطلوب خود انجام داد. ستاد اندک اندک خلوت می شد اما گروهی از بچه ها که قرار بود آخرین محموله های تبلیغاتی شامل برنامه های مهندس موسوی و فرمان هشت ماده ای آیت الله خمینی را در نقاط مختلف شهر توزیع کنند در ستاد ماندند تا با کرایه تاکسی و ون بتوانند طبق برنامه این ملزومات تبلیغاتی را پخش نمایند. همه بچه ها در اثر فشار برنامه های سه هفته منتهی به انتخابات و به ویژه برنامه های سنگین هفته آخر خسته بودند. اما امیدی که در دل همه وجود داشت اجازه فرصت نمایی از خستگی را گرفته بود. خود من با اینکه انصافا به اندازه هیچکدام از آنها تلاش نکرده بودم آنقدر خسته بودم که برای تعیین محدوده فعالیت شبانه هر یک از گروهها، نقشه بزرگی از تهران را روی زمین پهن کردم و نشستم! در واقع یارای ایستادن نداشتم! البته گرسنگی ناشی از نبودن شام هم در این بیحالی بی تاثیر نبود. با این حال همه آن دوستان با انگیزه تمام در انتظار رسید ماشینها بودند تا آخرین فعالیتهای تبلیغاتی را به سرانجام برسانند. ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود اما بچه هایی که قرار بود در خیابان ولیعصر چند تاکسی و ون دربستی پیدا کنند، توفیقی نداشتند. بعضیها  شنیده بودند که ستادهای رییس دولت تعداد زیادی از تاکسی ها و ون ها را در آن شب اجاره کرده بود. حدود ساعت 2 نیمه شب، یکی از بچه های ستاد میرهادی، پیش من آمد و در حالیکه سعی می کرد درگوشی با من صحبت کند از من خواست به جلوی در ستاد بروم. درست مقابل کوچه میرهادی در خیابان ولیعصر، گروهی موتور سوار لباس شخصی با پرچمهای ایران ایستاده بودند. فردی تنومند و چاق با پیراهن کرمی رنگ، ریش بلند و سری تاس که به نظر می رسید بزرگتر آن جمع است رو به آنها  ایستاده بود و برایشان صحبت می کرد. مسوولان و دست اندرکاران ستاد که در آن ساعات در آنجا حضور داشتند، نگران تعرض احتمالی این جماعت به ستاد بودند. یکی از آنها به من گفت با توجه به آنکه در تیمهای تبلیغاتی حاضر در ستاد تعداد زیادی از خانمها حاضر هستند تمهیدی اندیشیده شود که در صورت پیشامد رخداد نامطلوب، آسیبی متوجه آنها نشود. گروه لباس شخصی بعد از لحظاتی رو به ستاد شروع به عربده کشی و هو کردن اعضای ستاد کردند. قرار بر این شد که حتی الامکان با پلیس تماس گرفته شود. بعد از دقایقی، جماعت سوار بر موتورهای خود شدند و با سر دادن شعار ماشاءالله حزب الله! به سمت شمال خیابان ولیعصر رفتند. حدود ساعت 3 بامداد، جوانی را به ستاد میرهادی آوردند که در میدان امام حسین از سوی طرفداران رییس دولت با قمه مورد اصابت قرار گرفته بود. شرایط خوبی نداشت. به فردی که همراه جوان بود و راننده ای که آنها را آورده بود گفتیم که چرا با این شرایط او را به درمانگاه نبرده اند که در پاسخ گفتند ترجیح می دادند در ابتدا ستاد در جریان قرار گرفته و پیگیری های حقوقی لازم را انجام دهد. خیابانهای نیمه شب تهران در نخستین روز از دهه آخر خرداد هشتاد و هشت بوی التهاب می داد و پنداری آبستن حوادثی بود. بالاخره حدود ساعت پنج صبح، بچه ها موفق شدند به تعداد کافی، ون و تاکسی برای توزیع محموله ها دربست کنند. به راننده ها و به مسوولان تیمها تاکید کردیم که به هر نحوی که شده تا ساعت 8 این ماموریت را به اتمام رسانده و به هیچ عنوان از ساعت قانونی تخطی نکنند. می دانستیم که رقیب از هیچ بهانه ای برای ضدتبلیغ و زیر سوال بردن پیروزی احتمالی میرحسین نمی گذرد. حدود ساعت 6 صبح از ستاد میرهادی بیرون آمدم. در آن ساعت هنوز اثری از تاکسی ها و خطی ها در حوالی میدان فاطمی نبود. شاید شبگردیهای انتخاباتی که برنامه روتین زندگی همه مردم را در آن دو-سه هفته و به ویژه هفته آخر دستخوش تغییر کرده بود هم در این خلوتی صبحگاهی بی تاثیر نبود. تا پل آزمایش در بزرگراه جلال آل احمد را پیاده رفتم. روز پنجشنبه، بیست و یکم خرداد ماه، طبق اعلام قبلی و به خاطر به پایان رسیدن مهلت تبلیغات، بیشتر به تماس با آشنایان و بستگان و دوستان به ویژه در شهرهای کوچکتر به منظور ترغیب آنها به شرکت در انتخابات و البته رای دادن به مهندس موسوی گذشت. با برقراری هر تماس تلفنی و پرس و جوی حال و هوای انتخابات در شهرهای کوچک و بزرگ، امید به پیروزی قاطع میرحسین در همان دور اول پر رنگتر می شد. با این حال، من معتقد بودم که انتخابات به احتمال بسیار زیاد و با در نظر گرفتن فاکتورهای متعدد دو مرحله ای خواهد بود. در هر حال، شب جمعه، بیست و دوم خرداد، تا صبح شود، گویی، سالها گذشت!
صبح جمعه به اتفاق همسر گرامی، راهی خیابانها شدیم. قصد نداشتم صبح را به میرهادی بروم. البته با دوستان ستاد، تلفنی درباره شرایط و اوضاع و اخبار گفت و گو داشتم. صفهای طویلی در مقابل ستادها تشکیل شده بود. دیدن حجم انبوه رای دهندگان و یادآوردن این واقعیت که در زمستان هشتاد و هفت و زمانیکه سیدمحمد خاتمی به نفع میرحسین از رقابتها کشید، دغدغه اصلی فعالان و کنشگران، اقناع مردم به حضور در پای صندوقها بود، امیدواری به پیروزی را بیشتر و بیشتر می کرد. اما در این میان مشاهده تعداد زیادی صندوقهای سیار اخذ رای آن هم در مرکز شهر تهران، برای نمونه در میدان فاطمی و در فاصله 200 متری یکی از شعب اخذ رای، کمی مشکوک به نظر می رسید. حوالی ظهر بود که سیستم ارسال پیامکها از کار افتاد. حدود یک ساعت بعد، اخباری مبنی بر فیلتر شدن تعدادی از سایتهای نزدیک به اصلاح طلبان منتشر شد. نوع پوشش اخبار انتخابات در رادیو و تلویزیون هم عادی به نظر نمی رسید. حدود ساعت 3 بعد از ظهر خود را به میرهادی رساندم. نوعی التهاب و اضطراب در فضای ستاد مشاهده می شد. قطع شدن ارتباط با شهرستانها و اخباری که از اعمال محدودیتها بر ناظران و اعضای کمیته صیانت در شعب اخذ رای حکایت می کرد، نشان می داد که جو انتخاباتی از حالت عادی و منطقی به دور است. حدود ساعت 6 عصر یکی از دوستان متوجه شد که خبرگزاری فارس در خبری عجیب اعلام کرده است که احمدی نژاد با کسب 63 درصد آرا برنده انتخابات است. این در حالی بود که هنوز مردم در حال رای دادن بودند. لحظاتی بعد خبر  دیگری از چاپخانه روزنامه کیهان به بیرون درز کرد که تیتر یک این روزنامه برای فردا، حکایت از پیروزی احمدی نژاد با بیست و شش میلیون رای می کند! نگرانی در فضای ستاد موج می زد. هیچ چیز عادی نبود. در همین گیر و دار، خبر حمله به ستاد قیطریه رسید. شایعه شده بود که مقصد بعدی حمله، ستاد میرهادی است. قرار بر این شد که به اتفاق یکی از دوستان برای بررسی شرایط، سری به خیابانها و میادین بزنیم. هوای غروب جمعه تهران، آن هم در آخرین روزهای بهار، طوفانی شده بود. رعد و برق و وزش باد، غربت غروب آن جمعه را در گوشه و کنار شهر پراکنده می کرد. ترافیک در برخی از خیابانها گره خورده بود. هنوز در مقابل شعب اخذ رای ازدحام به چشم می خورد. از این دقیقه نودی بودن مردم حرصم گرفته بود. از ساعت هشت صبح می توانستند رای بدهند اما منتظر مانده بودند که در ساعات تمدید این کار را انجام دهند. در مسیر برگشت به میرهادی متوجه حضور گسترده نیروهای یگان ویژه در خیابانهای منتهای به میدان فاطمی و وزارت کشور شدیم. در میدان گلها نیروهای ضدشورش در حال چیدن موانعی برای بستن مسیرهای رفت و آمد بودند. حدود ساعت ده شب، اعضای ستادهای رییس دولت در میدان فاطمی و برخی نقاط شهر با توزیع شکلات و شیرینی، جشن پیروزی گرفتند! در حالیکه خیلی ها پشت درهای بسته شده شعب رای گیری مانده بودند. سر خیابان میرهادی غلغله بود. عده زیادی از مردم که انگار متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده بودند با مراجعه به ستاد مرکزی میرحسین به دنبال دستیابی به اخبار موثق و آگاهی از نتایج بودند. خیلی ها هم به امید دیدار با میرحسین و رهنورد و برگزاری جشن پیروزی آمده بودند. یک خودروی پلیس در ابتدای میرهادی از سمت فلسطین مستقر شد. درهای ستاد را بسته بودند و اجازه ورود هیچکس را نمی دادند. حتی برخی از مسوولان ستادهای دیگر هم پشت در مانده بودند. نگهبان می گفت اجازه ندارد درها را باز کند و اجازه ورود به کسی بدهد و آنهایی هم که داخل ستاد هستند تا دقایقی دیگر خارج خواهند شد. فضا ملتهب بود. دوستانی که در تمام روزهای قبل با امید و اشتیاق به فعالیت پرداخته بودند، مرا دوره کرده، جویای اخبار جدید بودند. حرفی برای گفتن نداشتم. بهت زده بودم. سعی می کردم آنچه را که از اتفاقات پیش آمده می فهمیدم در گلو بخورم و کسی را در آن احساس ناخوشایند شریک نکنم. درون خودم اطمینان داشتم که نتایج انتخابات، پیش از این در جای دیگری تعیین شده است. با این حال نمی خواستم امید را در دلم از بین ببرم. نمی دانم چه شد که ناگهان عنان از دست داده رو به گروهی که در تمام آن روزها زحمت اجرای برنامه های سنگین و فراوانی را کشیده بودند گفتم که بچه ها! باختیم! به خانه بروید و اینجا نمانید! با گفتن این حرف چند نفر از بچه ها به شدت منقلب شدند و بغضهایشان ترکید. هم من و هم، همه آنها می دانستیم که انتخابات را نباخته ایم بلکه ما را بازانده اند! بعد از دقایقی باز هم سعی کردم، خود را به تعقل و تدبیر احتمالی موجود در میان مسوولان امیدوار کنم و به خود بقبولانم که این حضرات عاقل تر از آن هستند که آن فضای شور و نشاط و امید را بدل به فضای سرشار از افسردگی نمایند. به همین خاطر از همه بچه ها خواستم که آنچه را گفتم فراموش کنند. وعده کردم که فردا یا پس فردا بعد از اعلام رسمی نتایج در ستاد میرهادی جمع خواهیم شد. هدف گردهمایی هم یا فعالیت برای دور دوم انتخابات یا برنامه ریزی برای جشن پیروزی مهندس موسوی خواهد بود. تا جایی که ماشین جا داشت بچه ها را سوار کردم و سعی کردم آنها را در نزدیک ترین نقاط به مقصدشان پیاده کنم. حدود ساعت 12 شب بود که خبر بهت آور دیگری شنیدم. خبرگزاری فارس اعلام کرده بود که تاج زاده و امین زاده بازداشت شده اند. اینجا، برای اولین بار به خودم جرات دادم و خطاب به دوستی که در ماشین با من بود از لفظ کودتا استفاده کردم. گفتم که شک نکن مساله فراتر یک اعلام معمولی نتایج است و به نظر من، کودتایی در کشور رخ داده است. بلافاصله با بچه های ستاد تماس گرفتم. می گفتند تا چند دقیقه پیش از هر دوی آقایان خبر داشته اند و موضوع دستگیری صحت ندارد. به نظر می رسید دست اندرکاران فارس در آن روز، آگاهانه و شاید هم ناخودآگاه، اخبار خود را بدون رعایت تقدم و تاخر زمانی منتشر می کنند. به خانه که رسیدم انگار بار همه مصائب دنیا را به دوش داشتم. چهره بهت زده همسرم نشان می داد که او هم شوکه است. شبکه خبر در حال پخش گزارش از ستاد انتخابات کشور بود و کامران دانشجو مشغول ارائه آمار اولیه شمارش آرا! نتایج با واقعیت موجود جامعه سازگار نبود، اما با حقیقت وجودی مسوولان و برگزارکنندگان انتخابات کاملا همخوانی داشت! باز هم با بچه های ستاد تماس گرفتم. تشنج و درگیریهای موجود در ستاد میرهادی و حمله لباس شخصیها به آنجا موجب شده بود که بچه ها در جریان برنامه تلویزیون نباشند. اما وقتی ماجرا را شنیدند بلافاصله با اعضای ستادهای برخی شهرستانها تماس گرفتند و همزمان آماری را که از شهرستانها می شنیدند برای من می گفتند. دقیقا برعکس چیزی بود که دانشجو در تلویزیون بلغور می کرد! از جمله شهرستانهایی که به خاطر دارم در همان حوالی ساعت یک نیمه شب آمارش به بچه ها رسید، نقده بود. میرحسین با اختلاف خوبی اول بود و رییس دولت دوم! و البته آنچه که از طریق رسانه رسمی حکومت قرائت می شد، چیز دیگری بود. از صبح بیست و سوم خرداد، سیر تحولات اجتماعی و سیاسی ایران، به کلی دگرگون شد!
از آن روزها، سه سال گذشته است. در این سالها هزینه های فراوانی به کشور تحمیل شده است. عزیزان زیادی جان یا سلامتی خود را از دست داده اند. گروههای فراوانی به زندان رفته اند و کتک خورده اند و در کوچه و خیابان و بازداشتگاه، هتک شده اند. جامعه افسرده و خسته و عصبی ایرانی، افسرده تر و خسته تر و عصبی تر شده است. فقر و فساد و تبعیض و فحشا و هر آن چیز دیگری که مسوولان مدعی بودند با ماندن دولت فعلی ریشه کن می شود، فراگیرتر شده است. جمعیت کثیری از بهترین فرزندان این سرزمین، آواره غربت شده اند. سیاهی ها و آلودگیها فراوانند! اما، واقعیت این است که از خرداد هشتاد و هشت، مسیری که ملت ایران در طول تاریخش برای رسیدن به آزادی و پیشرفت در آن گام بر می داشته، شکلی دیگر پیدا کرده است.
راه طولانی و پر از خطر است. اما برای کسانی که امیدوار بمانند و بخواهند که به مقصد برسند، چاره ای جز رسیدن نخواهد بود. برای رسیدن باید صبور بود و قوی. داستان طاووس خواستن و جور هندوستان کشیدن است. مقصد، بس خطرناک و منزل، بس بعید است. ولی، هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور!