۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

نامه اي به يك دوست


یادداشتی که در مورد ساعات منتهی به رخداد بیست و دوم خرداد نوشته بودم، سبب شد دوست نازنینی، یادداشت کوتاهی در مورد حس و حال امروزش که با حال و هوای خیلی از ما مشترک است بنویسد. این یادداشت عینا در ادامه می آید:

دوست من سلام، داشتم مي خنديدم كه سر رسيدي و مطالبى را در مورد افسردگى و خنديدن برايم گفتى.
راست گفتي! من افسردگي پنهان دارم. راست گفتي! بلند بلند مي خندم تا اندوهي كه تاژرفناى روحم ريشه دوانده ، بيرون نجهد. اين روزها كه سالگرد جنبش است، من حالم بدجوري بد است. براي همين بلند بلند مي خندم. حالم بد است ، چون سه سال پيش در چنين روزى به ما تجاوز كردند. صبح ٢٣ خرداد ٨٨ اشك در چشم و خون به جگر داشتيم. از شب گذشته كما بيش فهميده بوديم كه رايمان را دزديده اند. آرزوهايمان چندباره بر باد رفته است آرزوي ايراني آباد و آزاد با حكومتى دموكراتيك بر پايه دين ورزى! هنوز اندكى اميد برايمان باقى مانده بود، هنوز خام انديشانه مي پنداشتيم مي شود بين دين و دموكراسي و حقوق بشر پل زد.
ما نسلي بوديم كه آرزوهاي بلندش را در قامت رساي سيد محمد خاتمي ديده بود، برايش هزينه داديم ، زندان رفتيم ، زندگي شخصي و تحصيليمان را فداي آزادي مردم و تبديل رعيت بي مقدار و امت گوسفند وار( چنانكه علما ! خود را شبان و امت را رمه مي پندارند)  به "شهروند بر خوردار از حقوق" كرديم. ولي اصلاحاتي كه به پايش ٨ سال جوانيمان را ريختيم ، ويرانه اي شد كه جغد ديكتاتوري مذهبي كژ چهره تر از گذشته از آن سر بر كشيد.
ما نسلی بودیم که با جنگ به دبستان رفتیم، هراس مردن را هر لحظه در کودکیمان - همان وقتی که باید می بالیدیم وفقط زندگی را مزمزه می کردیم- لمس کردیم. نمیدانی که وقتی هواپیمای جنگی دشمن بالای شهرت می چرخد و  منتظر هستی شاید اين ديو هر لحظه ببلعدت، ترس چطور اندام کوچکت را می لرزاند. با همه کودکی میخواهی بدانی، چرا؟ چرا او می خواهد تو را بکشد؟ چرا می خواهد سقف بر سرت ویران شود؟ در دبستان، ما با مفهوم نفرت بزرگ شدیم: مرگ بر این ، مرگ بر آن ، مرگ بر همه جهان. با مفهوم کشتن : آرزویمان دست گرفتن تفنگ بود. هر از گاهی معلم، برادر یا پدر یکی از همشاگردیها در جبهه کشته می شد. ما با معنی فقدان و عدم آشنا می شدیم. روحمان می لرزید و خودمان را به جای آن رفیق داغدیده می گذاشتیم و وجودمان یخ می بست.
  آن سالها هر چه سوال داشتی باید فرو می خوردی. نهاد امور تربیتی و معلمین تعلیمات دینی و مدیران انقلابی مدارس با عصبیت و خشمی که بیهوده بر سر کودکان بیگناه می باریدند، بر دهانت قفل می زدند. ما را، چون از طبقه متوسط شهری بودیم، معلم و ناظم و مدیر انقلابی، نماینده طاغوت می دیدند و به هر بهانه واهی به بازجویی و تنبیه بدنی می آزردند. یک بار، فقط یک بار، ناظم انقلابی مدرسه بهشتی (میس مری سابق) مرا به بهانه ای به باد کتک گرفت. آنقدر این بهانه سخیف بود و من شاگرد محبوبی بودم که آموزگاران از رفتن به سر کلاسها خودداری کردند. جرم واقعی من فقط اسمم بود!! ناظم روستایی انقلابی از اسم من نفرت داشت! نامم او را به یاد اشرافیت می انداخت. جالب است در همان زمان ما به علت اینکه سیل تندرویهای انقلاب دامنگیر مبارزان قدیمی جبهه ملی هم شده بود وضعیت اقتصادی ناگواری داشتیم. پدرم را از همه جا رانده بودند و بیکار بود و ما هم که تازه از مهاجرت بازگشته، در خانه ای اجاره ای در خیابان کریمخان زند اسکان یافته بودیم. سیل عصبیت و عصیان روستا بر علیه شهر دامنگیر همه شد. چنان که این شعله، خان و مان روستاییان دیروز و ثروتمندان شهر نشین انقلابی سابق و اصلاح طلب امروز را نیز گرفت و محمود احمدی نژاد را بر سر نوشت کشور حاکم و بر جریان اصلاح طلبی دینی پیروز کرد.
عاشورای ۸۸، خیابان انقلاب، پل کالج! باید آن روز را می دیدی تا مفهوم شقاوت، پستی، حیوانیت، درنده خویی و بی رحمی را لمس کنی. من آن روز آنجا بودم. باز هم همان حس شبهای بمباران تهران. هر لحظه باید می مردم. گلوله مستقیم به طرف مردم شلیک می کردند. من خودم شاهد تیر اندازی یک تروریست معروف حزب الله لبنان به طرف مردم بودم. می شناختمش. در شب حمله به ستاد میرحسین در قیطریه، او و دوستانش در عملیات بودند. آنروز با کلت کالیبر ۴۵ از سمت غربی پل کالج پایین می آمد و به مردمی که جلوتر تجمع کرده بودند تیر مستقیم می زد. همه دویدیم داخل خیابان. من به علت چاقی نمی توانستم تند بدوم. پشت یک پیکان پنهان شدم تا نفسی بگیرم. لب جوی نشستم. از زیر اتومبیل چکمه ها را می دیدم که نزدیک می شوند. پیش خودم گفتم حتما دستگیر می شوم. یک لحظه در خانه روبرو باز شد، من خودم را به داخل انداختم؛ آن روزها در همه خانه ها به روی مبارزان خیابانی باز بود! شلنگ و پارچ و یخ در حیاطها دست به دست می شد. سه زن چادری قبل از من آنجا پناه گرفته بودند. مرد صاحبخانه و سه زن نفرین می کردند. یکی از زنها مادر شهید بود، ناله هایش جگر سوز بود، فرزندش به خاطر چه چیز زندگی را باخته بود؟
راست می گویی! من خنده هایم عصبی است. افسردگی پنهان دارم. من افسردگی تا عمق جان دارم. باور کن درونم از این همه سختی و فشار، سالهاست تب دارد. اگر مرهمی برای فراموشی جسته ام، برای ادامه حیاتم بوده است. بسیاری از دوستانم به مواد پناه بردند. بعضی به خدا و بعضی به سکس. و همه ما به طور نا متعادل! همه هم سن و سالهای من دچار افراط و تفریط شدیم. برای فرار از درون. برای خنک کردن آن تب جانکاهی که اگر امانش دهی بیرون می جهد و تا عزلت و گوشه گیری مطلق عقب می راندت. بخش بزرگی از سالهای امید و مبارزه و تلاش و کتک خوردن و تحقیر شدن، (به دليل فعاليت سياسى جلوی دختران هم دانشگاهی نقش زمینم کنند، کتکم بزنند، ساعتها در کانکس حراست دانشگاه زندانیم کنند و آنوقت به همه بگویند مورد منکراتی دارد!)را نگفته می گذارم تا وقتی دیگر.
اگر حوصله ات را سر بردم مرا ببخش. این روزها تو رفیق درد دلهای منی و من هم سعی می کنم غمخوار تو باشم. اما ما باید راه را تا رسیدن به مقصود ادامه دهیم. فرزندان ما حق دارند در دنیایی بهتر از ما زندگی کنند. مقاوم باش چنانکه هستی. نسل بعد از ما، فرزندان ما، باید در دنیایی زندگی کنند که وحشت در آن نباشد. دنيايي كه در آن كتك نخورند، مثل بیشتر ملتهای دنیا. دختران ما باید آزادانه در مورد زندگیشان تصمیم بگیرند. پسران ما حق دارند جوانی کنند. حقی که از ما سلب شد.

     شرح این هجران و این خون جگر                   این زمان بگذار تا وقت دگر

                                                                                                    بدرود
                                                                                                    ن. ط.

هیچ نظری موجود نیست: