۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

حالم از خودم به هم می خورد

آنها که پای ثابت منابر و مجالس روضه خوانی هستند ، می دانند که نوحه خوان و منبری آنگاه که می خواهد شوری در مجلس روضه بیندازد ، یا به صحرای کربلا می زند و یا دلها را به مدینه و خانه دختر پیامبر می برد ، که اولین نفر بعد از مرگ پدر به او ملحق شد و پیکرش را در تاریکی شب غسل دادند و دفن کردند .

چه حکایت غریبی است ! در حکومتی که از دل همین روضه خوانی ها و منابر بر سرکار آمده است و حکامش خود را وارثان ماجرای کربلا و منتقمان خون فاطمه محمد می دانند ، دختر یک مبارز منتقد منصف وطن پرست ایرانی را که بعد از شصت سال مبارزه جان داده است ، در فاصله بیست و چهار ساعت پس از درگذشت پدر ، آنچنان ضرب و شتم می کنند که جانش از دست برود و آنگاه پیکرش را در تاریکی شب دفن می کنند . به همه اینها باید افزود تکذیبیه های تهوع آور و دروغگویی های پیاپی در باب علت درگذشت هاله سحابی و به میان کشیدن پای گرمای هوا و ابر و باد و مه و خورشید و فلک و هر علتی غیر از سبعیت عمال بی ادب حکومت جور ! و در این میان آنچنان شعور مخاطبشان را بی ارزش می دانند که انگار کسی نمی داند منطقه ییلاقی لواسان تهران در ساعات اولیه صبح در این فصل ، از چنان خنکای مطلوبی برخوردار است که گاهی یک لا پیراهن کفایت نمی کند . چه رسد به آنکه گرمایش جان انسان را بستاند !

آدمی گاهی به جایی می رسد که حالش از خودش به هم می خورد و بی شک روز چهارشنبه یازدهم خرداد نود ، برای نگارنده از جمله این روزها بود . اینکه در برابر چشمت یکی از چهره های ملی وطنت جان بدهد و مانع از حضورت در مراسم بزرگداشتش شوند و آنگاه جان دخترش را بستانند و باز هم تو ، فقط و فقط ، بهت زده ، تماشاگر این بازی حیرت آور باشی . آنچنان دچار خفقان باشی که دلت بخواهد مشت بر در بکوبی و پنجه بر پنجره ها بسایی و فریاد بلندی بزنی ، اما احساس ناتوانی و عجز کنی . احساس تنهایی ! و حیرتا که جماعتی انبوه و بی شمار هر یک جدا جدا درگیر چنین احساسی باشند و آنچنان مغلوب و مقهور این احساس باشند که فراموش کنند می توانند قطره به قطره و نهر به نهر ، رودخانه ای شوند که عظمتش هر سدمستحکمی را نیز در نوردد ، چه رسد به آنکه در برابر چنین رودخانه ای ، کنده پوسیده درختی بی ریشه قرار داشته باشد . تحمل منفعلانه ظلم و ستم و سر فرو بردن در برابر جفا و حق کشی و سکوت بی هدف و بی منطق ، عین ستم است و وای بر جامعه ای که خود پیشتاز و مجری ستمگری بر خودش باشد . وای به حال ملتی که در باب ستمی که هزار و چهارصد سال پیش در حق دختری جوان شده است ، با اغراق و مبالغه حکایتها می گویند و آنگاه برای مظلومیتش گریه می کنند ولی حقیقت مسلمی که در پیش چشمشان رخ داده است نمی بینند یا بی تفاوت از کنار آن می گذرند . درست است که الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم ! اما ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم !

ای کاش تا دیرتر نشده از خود به در آییم و کاری بکنیم . تا به کی می خواهیم شاهد از دست رفتن فرزندان این مرز و بوم و نابود شدن سرمایه های جامعه باشیم . و من هنوز حالم از خودم به هم می خورد که اینچنین مصلوب الاختیار و ناتوان تماشاگر نابودی همه ارزشها و نمادها و معیارهای انسانیت در اجتماع خویش هستم . ملتی که برای فخرفروشی بر اعراب آنها را بی غیرت می نامد ، درست در بحبوحه خروش و طغیان این قوم در برابر ظلم و جور در سراسر قلمروی عربیش ، چونان موجودی بی اراده به تماشای پرپر شدن دختری در عزای پدرش می نشیند . شاید غیرت و انسانیت مانند هزاران واژه و عبارت و مفهوم دیگر ، در پرتو حکمرانی ایدئولوژی بر جامعه ایرانی معنای جدیدی پیدا کرده اند که نگارنده از آن بی خبر است و در غیر اینصورت شاید بهتر باشد در نحوه تقسیم القاب بی غیرت و باغیرت بین خودمان و اعراب تجدید نظر کنیم .


۱ نظر:

ناشناس گفت...

حامد جان مقصر کیست؟غیر از خود شما میانسالان!این ارمغانیست که از حماسه شما کله ئو محاسن سفیدها به یادگار بردیم!