۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

نامه سرگشاده به حضرت عزراییل


پیشگاه مبارک حضرت ملک الموت ، جناب عزراییل؛
سلام علیکم .
به عرض می رساند که این بنده ، یکی از ساکنان این طربخانه خاک ، به هیچ عنوان قصد ایجاد مزاحمت نداشتم . اما از آنجا که به قول مرحوم شاملو ، روزگار غریبی ست نازنین ، و با توجه به آنکه در یک روزگار غریب اینچنینی ، مگر می شود نامه ننوشت ، تصمیم گرفتم نامه ای به یک کسی یا یک جایی بنویسم و کمی اختلاط کنم . اول خواستم برای خود خدا نامه نگاری کنم ، دیدم به جرم توهین به مقدسات و ارتداد ، به مرگ محکوم می شوم و باید مزاحم وقت شریف شما بشوم . خواستم به کس دیگری بنویسم ، فکر کردم نتیجه اش این است که به جرم محاربه به مرگ محکوم می شوم و باز باید خدمت جنابعالی برسم یا برعکس ! گفتم برای آن آقایی که هنوز رییس دولت نهم است نامه بنویسم ، نتیجه اش مسلما محکومیت به توهین به مقامات و جزایش حبس تا زمانی بود که حضرتعالی وقت خالی پیدا کنید و تشریف بیاورید ، خدمت ما برسید . گفتم به سعید مرتضوی نامه بنویسم ، دیدم پس فردا می گویند مننژیت گرفت در کهریزک بر اثر اصابت یک جسم سخت ، با جنابعالی جلسه گذاشت . فکر کردم به حسین شریعتمداری و دوستان نامه بنویسم ، پیش خودم گفتم مگر مرض دارم که این کار را بکنم و بعد هم شما به دردسر بیفتید که چطوری در این آشفته بازار دارو ، برای جلسه با من شیاف پتاسیم بیاورید . تصمیم گرفتم برای لاریجانی نامه بنویسم ، اما نفهمیدم برای کدام لاریجانی که رییس کجا هست نامه بنویسم . خواستم برای هاشمی رفسنجانی نامه بنویسم ، دیدم وقت ندارد چون در حال نوشتن یک سری مطالب راجع به شیخ محمد یزدی است . به نامه نوشتن به خاتمی و موسوی و کروبی هم فکر نکردم ، چون پس فردا اگر جواب مرا می دادند ، ایرنا و خبرگزاری فارس می نوشتند که آقایان گفته اند ما از اول هم گفتیم دولت دهم شروع به کار کرده و خودمان هم حاضریم داوطلبانه وزیر آن آقا شویم .
خلاصه عزراییل جان !
هر چقدر فکر کردم ، دیدم در این روزگار به هر کسی بخواهم چیزی بگویم یا برای هر کسی نامه ای بنویسم بالاخره یا به یک جای یک کسی بر می خورد یا می برند به یک جای یک کسی بر می خورندش و آخرش سر و کارم با خودت است . از طرفی انصافا در این روزگار هیچ کسی به اندازه تو ، تساهل و تسامح از خود نشان نداده ! به همین دلیل هم مستقیم برای خودت نامه نوشتم . اگر چه می دانم ، جنابعالی هم سرت خیلی شلوغ است . به هر حال در هاییتی زلزله آمده ، در تهران هم می خواهد بیاید ! تازه بیست و دو بهمن هم نزدیک است !
حضرت عزراییل !
بیا با هم روراست باشیم . می دانم که دیر یا زود با هم جلسه می گذاریم و بعدش هم مرا تحویل آن دو رفیقت (نکیر و منکر) می دهی و خلاص ! از حقیقت که نمی شود فرار کرد . اگر از نامه نوشتن ، بهانه ای برای دیدار ما پیدا نشود ، چون از آنجا که به قول یکی از دوستان ، در این مملکت همه ملت جان برکفند ، دلیل دیگری برای جلسه ما پیدا می شود . به هر حال هنوز همه هواپیماهای توپولوف در این کشور ، سقوط نکرده اند و همه قطارها از ریل خارج نشده اند و همه پرایدها زیر همه تریلی های هوو چینی نرفته اند و همه پژوها آتش نگرفته اند و هنوز همه امیدها برای دیدار غافلگیرکننده با حضرتعالی از بین نرفته است . اما عزراییل جان ! راستش را بخواهی من از همان زمانهایی که کودک بودم خیلی از اصل غافلگیری خوشم نمی آمد ! یعنی دوست ندارم ناگهان از دیدنت جا بخورم . مهدی آذریزدی را که می شناسی ؟! همان پیرمرد نویسنده ای که چند ماه پیش با او جلسه داشتی ! فکر کنم در جلد ششم مجموعه "قصه های خوب برای بچه های خوب" بود که داستان مردی را نوشت که سراسیمه به حضرت سلیمان مراجعه کرد و گفت جنابعالی را (یعنی حضرت عزراییل را) در بازار دیده که خیلی خشمگین به او نگاه می کرده ای و چون مرد هنوز کمی کار عقب افتاده داشت از حضرت سلیمان خواست به باد دستور بدهد تا او را به بیت المقدس ببرد تا از گزند عزراییل دور بماند و به کارهایش برسد . حضرت سلیمان هم پذیرفت و آن بنده خدا با باد راهی بیت المقدس شد و به محض رسیدن به بیت المقدس مجددا جنابعالی را زیارت کرد . تا شما خواستی به وظیفه ات عمل کنی ، مرد پرسید که چرا در شهر خودش آنقدر خشمگین به او نگاه کردی ؟ شما هم گفتی قرار بوده است که امروز جان مرد را در بیت المقدس بگیری اما از اینکه مرد را در فرسنگها دورتر دیده ای متعجب شده و به همین خاطر به آن شکل به مرد نگاه کرده بودی و چون اکنون همه چیز طبق برنامه بود ، جان مرد را گرفتی . منظورم این است که آن مردی که حضرتعالی را شناخته بود ، به آن شکل از دیدن شما غافلگیر شده بود . پس وای به حال این بنده ، که فکر می کنم تا حالا شما را ندیده ام . حالا که وقت جنابعالی را گرفتم و این نامه را برای شما نوشته ام خواهش می کنم ، کمی توضیح بده شما یک مقدار شبیه چه کسی هستی که اگر یک وقت ناگهانی سر راه من حاضر شدی ، غافلگیر نشوم .
اصلا بگذار خودم تصور کنم . جنابعالی شاید شبیه یک آدم ریش سفید و تپل باشید که از بزغاله و گوساله خیلی خوشش نمی آید و چون از مردم هم خوشش نمی آید فکر می کند مردم و بزغاله ها و گوساله ها ، همه یک نوع موجود هستند ! شاید هم شبیه یک پیرمرد لاغر باشی که وقتی می شنود مثلا دو نفر آدم با طناب خفه شده اند ، خیلی خوشحال می شود و به جای اینکه از جنابعالی تشکر کند ، از دوستش قدردانی می کند . اصلا کی گفته که جنابعالی شبیه پیرمردها هستی ؟ شما شبیه یک آدم میانسالی که کلا از تهدید کردن دیگران و استفاده از کلماتی مانند مرگ و مجازات خوشش می آید . نه ، اصلا شبیه یک آدم تپل و قد کوتاه با ریشهای سیاه و سفیدی ، که عینک دارد و وقتی می خواهد راجع به اشد مجازات حرف بزند چشمانش کاملا گرد شده و از پشت عینک به سمت بیرون پرتاب می شوند .
جناب عزراییل !
لطف کن و حالا که ما در این روزگار غریب ، کلا آمادگی روحی و حتی جسمی برای ملاقات با جنابعالی را داریم ، تکلیف ما را معلوم کن و بگو شبیه چه کسی هستی تا ما وقتی تو را دیدیم ، خودمان تحویلت بگیریم و پس فردا ، نیازی به کمیته تحقیق نباشد .
زیاده عرضی نیست .

هیچ نظری موجود نیست: