۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

قلبت را به ما بده


این نوشته برای توست ! برای تو که مرا و ما را دشمن خود می پنداری ! برای تو که چند روز پیش در یکی از ادارات دولتی از ترولی های بزرگی که پر از شاخه های گل و جعبه های شیرینی بود ، گل و شیرینی به من و ما تعارف کردی و وقتی که با نگاه متعجب و بهت زده ما روبرو شدی که مناسبت این پذیرایی را جویا بود ، هفته بسیج را تبریک گفتی ! با شنیدن این جمله ، احساس کردم که گلهایت بوی نفت می دهد و از نگاه کردن به شیرینی ها ، کامم مزه خون گرفت ! و شاید همین بود که نه من و نه دیگرانی که آنجا بودند این تعارف را نپذیرفتند . یادم آمد که روؤسایت گفته اند که می خواهند در هفته بسیج با مردم به گونه ای دیگر باشند و جهیزیه بدهند و کمک مالی کنند . جالب است که آنها هم می دانند آنگونه که هستند نباید بنمایند .
می دانی چرا از دیدن گلهایت در مشامم بوی نفت پیچید ؟ چون حس کردم آنچه که تعارف می کنی از محل سرمایه های ملی به دست آمده که فقط متعلق به تو و دوستانت نبوده است ، بلکه من و ما نیز از آن سهم داریم و راضی نیستیم سهم ما از این سرمایه به چنین مناسبتهایی در چنان راههایی صرف شود . از دیدن جعبه های شیرینی دهانم مزه خون گرفت ، چون به یاد غربت مادرانی افتادم که نام فرزندانشان را تو و امثال تو بهتر می دانید . لبخند مصنوعی تو مرا به یاد لبخندهایی انداخت که چندین ماه است توسط تو و دوستانت از رخ خیلی ها گرفته شده است . تو به ما لبخند تحویل می دادی ، چون ندیدی که هنوز بر دستانم مچ بند سبزی است که از نظر تو و همقطارانت ، داشتنش مستوجب سالها حبس و تبعید و نوش جان کردن ضربات شلاق و محرومیت از حقوق سیاسی و اجتماعی است . کسی چه می داند ؟ شاید اگر آستنیم بالا می رفت و آن مچ بند نمایان می شد از زیر شاخه های گل موجود در آن ترولی ، باتوم و شوکر و اسپری گاز اشک آور بیرون می آمد .
تو ، مرا و ما را دشمن می پنداری چون نمی دانی چرا ؟ آن گل و شیرینی هم که پخش می کنی تا خلقی بداند این هفته به نام شماست ، مانند همان باتوم و چوبی که در این چند ماه بر سر و دست و کمر پیر و جوان و زن و مرد این ملت خیرات کرده ای تا همه به زور بپذیرند که دوران ترکتازی شماست ، از جیب همین کتک خورده ها تامین شده است ! و چه جالب که برای ما ، آن گل و شیرینی همان عطر و طعم باتوم و گاز اشک آور را دارد ! بوی نفت و طعم خون !
تو ، مرا و ما را دشمن می دانی و می خواهی ما نباشیم یا لا اقل وانمود کنیم که نیستیم ! ولی ما می خواهیم همه باشیم ! تو و دوستانت در کنار ما ! ما اهالی جنبشی سبزیم ! سبز رنگ زندگی و جنبش سبز ، جنبش زندگیست ! اگر بزنی و بگیری و ببندی ، ما باز هم از زندگی خواهیم گفت ! اگر خونمان را مباح کنی ، ما را با انتقام جویی کاری نیست ، چون می دانیم که خون به خون شستن محال آمد محال ! ما اهل گذشتیم ، اگر چه آنچه کرده ای را فراموش نمی کنیم ! و اکنون ، ای تو که مرا و ما را دشمن می پنداری ! به جای گل و شیرینی ، قلبت را به ما بده ! مغزت را نمی خواهیم ، چون دوست داریم تفکر خودت را داشته باشی ، درست برعکس تو و بزرگترها و دوستانت که می خواهید ما حتما تفکر شما را داشته باشیم ! قلبت را می خواهیم چون دوست داریم لبریز از انسانیت و عاطفه و نجابت باشی ! گل و شیرینی که از بودجه ما تهیه کرده ای ، ارزانی خودت ! بیا و انسانیت پیشه کن ! قلبت را به ما بده تا بفهمی ، درست در لحظاتی که یک انسان معصوم در آخرین لحظات زندگی رخش را با خون خود گلگون می کند ، هزاران هزار جوانه سبز زندگی در حال سر برآوردن است . بیا و نشان بده که بدون سلاح سرد و گرم و فارغ از حمایت دوستانت هم می توانی شهامت داشته باشی ! از آنها که دشمن می پنداری پوزش بخواه و طلب بخشایش کن ! نه به این خاطر که آنها به این کار تو نیازی دارند ، بلکه به خاطر نیازی که خودت به این عذرخواهی داری ! و بعد ، قلبت را به ما بده تا بشنوی صدای قلب زندگی را ! و فراموش نکن که ما از تو می گذریم ، اما فراموش نمی کنیم .

۵ نظر:

hb گفت...

اگر هم قلبت را ندادی، به عضوی از اعضایم؛ که آن را به زور از تو خواهم کَند!

نگار گفت...

از استدراج شنيدي چيزي؟ اينها دچارش شدن... در ضمن مغز كه جريان با كي كار داري شده برا اينها، قلبي هم اگر هست تلمبه اي بيش نيست..

نرگس گفت...

شما خیلی خوب مینویسی ها!آدم خوشش میاد!

ناشناس گفت...

ما به همان گل و شیرینی هم دعوت نشدیم خدا را شکر! اما بسیج بعضی وقت ها خود زنی میکند... تیتر روزنامه های دیروز را میگویم... قلمت پایدار

ناشناس گفت...

خوب مینیویسی حامد جان. تبریک